وطن ، پاسگاه امیران تویی
وطن ، خوابگاه دلیران تویی
مباد آسمانت در اندوه و غم
که از عهد دیرینی و جام جم
ز خاکت بسی لاله های شهید
که مانندشان را بهاران ندید
به پروازشان رو به بالا شدند
برای وطن ماه زیبا شدند
در این تنگ تر روزگاران جنگ
وطن دور بادت ، خراش تفنگ
ز هر روز از مشرقت ، نور باد
بد اندیش را ، چشم ها کور باد
بهشت شمالت فزاینده تر
خزر را خور و ماه تابنده تر
سخن تر کنی از خلیج زبان
به لفظ دری ، پارسی روان
تو را غَربَت آغاز هر ماهتاب
روان باد بر رودهای تو ، آب
به دستت درختانی از میوه ها
به پایت هنر واره ، از گیوه ها
تو را پیرهن باد رنگین کمان
کمربندی از نقش زرین نشان
سر آغاز هر کار ، نوروز باد
سپاهت به هر رزم پیروز باد
به هر قله نامت ، دماوند باد
چو کارون و جیحون ، صد چند باد
نگین زبانت ، چو انگشتری
شود ، در جهان خرد ، مشتری
ز آیین نیکان ، نامت بلند
به ریشه قوی تر ، ز کوه سهند
وطن ، زنده با نام ایران باد
نگهبان این ملک ، یزدان باد
شناسنامه
شعر هایم تا بخواهی ساده اند .
واژه ، واژه ، در دلم افتاده اند .
شعر های من فروشی نیستند.
سر فراز و والی و آزاده اند .
حرفهایم ، بکر ، بکر و اصل ، اصل
مثل اسبی در مسیر جاده اند.
گه ز هشیاری و گاهی مستِ مست .
اینچنین مدهوش جام و باده اند .
مثل کادویی ، شبیه حلقه ای.
دست در دست گل و سجاده اند.
از خودم تعریف کردم ، وای من!
شیر های نر اسیر ماده اند .
شعر را چون بند تنبانش مخوان
آن کت و شلوار ها لباده اند .
هرکه هستی ،گر خودت باشی ، درود
ورنه اینها بر دو. پا قلاده اند .
می برم با خود به پایان ، این مقال.
مهر ورزان ، بر بتی ، دل داده اند .
قهر
آمدن ، واژه ی زیبا و قشنگیست ، بیا
جنگل عشق ، خریدار پلنگیست ، بیا
دل ما منتظر سادگی آن دهه هاست
دیگر این شهر هواخواه دو رنگیست ، بیا
یاد آن عصر دل انگیز تعامل خوش باد
پیش بینی سیاسی همه جنگیست ، بیا
کوچه ی کودکی و تیر و کمان ، سیمانیست
برج های گنه آذین تفنگیست ، بیا
آشتی ، آش ندارد ، ده دلتنگی ما
رشته ی دلشدگان ، رشته فرنگیست ، بیا
مثل ماهی شده ام باز ، به تُنگی محبوس
دل دریا زده محتاج نهنگیست ، بیا
ادبیات ، هنر ، عشق ، تساهل شده است
شاه بیت همه در فهم زرنگیست ، بیا
تو فقط شعر مرا ، مثل خودم می فهمی
قهر کردن به خدا ، کوچه ی تنگیست ، بیا
آه امشب حال خوبی دارم ، اما یار نیست
شب بلند و شعر ناب و زخمه ی گیتار نیست
حال تنهایم عجب حالیست ، شهر آشوب گون
آنکه باید باشد امشب محرم اسرار نیست
میفروشی می کند چشمت ، حبیب ، از آسمان
تا سحر شاید بیایی ، گر چه هیچ اجبار نیست
دوش از آشفتگی نزد طبیبان یک به یک
هر چه پرسیدم کسی مانند من بیمار نیست
خسته اما ، کوچه کوچه هر چه گشتم خانه بود
حیف در اندازه ی من وسعت یک غار نیست
نان هست و آب هست و زندگی ، تکرار هست
اندکی احساس عاشق بودن افکار نیست
گندمی خوردیم و هر شب یاد گندم می کنیم
شاید امشب فرصت دیدار گندمزار نیست
لذتی دارد فراقت ، قابل تو صیف نیست
هر چه باشد ، هست اما ، حاصلش آزار نیست
گفتی که ، خانه ات ، قفسی ، رنگ آجریست.
یا لانه ای که آخر ، بن بست ، آخریست .
وقتی قرار شد که دو تایی سفر کنیم.
فرقی نمی کند ، قفس و لانه ، هست ، نیست!