آدم
آن چشم که پا در پی آهوی ندارد
آبیست که ره بر گذر جوی ندارد
لیلا چه کند دام ، بجز موی پریشان
وقتی که در اندیشه اش ابروی ندارد
بر گرد، که آن سوی درختان همه ، سیبند
عاقل ، هو س رفتن آن سوی ندارد
یار دگری خواهم از این قوم ، خدایا
این دل هوس طره ی گیسوی ندارد
ترسم به دروغی که ز آدم همه سوزد
ابلیس ، دگر قدرت جادوی ندارد
آدم ز پریشانی خود ، گشته گنه کار
خواهد که بیاید به طلب ، روی ندارد
بهشت
جنت آنجاست ، که دل روی به حوا ببرد
نه به سیبی که تو را رانده و رسوا ببرد
جنت آنجاست ، که از شوق جوان گردد عشق
یوسفت را به سر زلف زلیخا ببرد
بی خبری
گفتم ، این شنبه نشد ، بی خبری هم خبریست
کار عالم ، همه اش ، دربه دری ، دربدریست
کاش ، یکشنبه نمی رفت به دیدار مسیح
آنکه دردش به جهان ، بود و نبودِ پدریست
هفته هایم همه دنبال تو شد ، باز ، نشد
چقدر جمعه ی مفقوده ، پر از بی هنریست
سده ها در پس هر سال و منم ، سرگردان
حاصل عمر من اما ، همه اش ، بی ثمریست
به گمانم نه تو ، این گمشده در خویش ، منم
هر که در خود نِگَرد ، رو به خداوند ، دریست
غفلت از خویش ، نه تنها ، نرسد تا به خدا
بی خبر هر چه بکوشد ، ثمرش ، خون جگریست
شهر کجا می رود؟
کوچه به کوچه ببین ، شهر کجا می رود؟
گاه به سوی خطا ، گه به قفا می رود
خانه به خانه مگر ، عشق کجا رفته باز؟
هرکه به سوی خودش ، تاک و جدا می رود
رشته گسسته مگر ؟ نیست ز دلبستگی
دوست مگر دوست نیست ، یار رها می رود؟
لیلی اگر مرد شد ، عشق که بی درد شد
هر چه که نامش دل است ، رو به بلا می رود
کعبه ز مومن جداست ، ره نکند بر خطاست؟
ور نه چرا دشمنی ، رو به منا می رود؟
راه مگر راه نیست ، چاه مگر چاه نیست ؟
کج که نهی پای را ، ره به خطا می رود
سفره ی هر خانه گر ، نان حرامش فتاد
از دل اهل نظر ، شرم و حیا می رود
شرک چو بر تن کند ، جامه ی تو حید را
دست نماز و دعا ، رو به ریا می رود
زاویه دارد بشر ، مبداء و مقصود را
بیعت روز الست ، رو به فنا می رود
اینهمه سرگشتگی ، حاصل خود خواهیست
ارنه شما باز گوی ، شهر کجا می رود ؟