تماشا
صیقل جان کنم ، آنگه طلب یار کنم .
روزه ام را پس هر دیدنت افطار کنم .
نیمه شب وقت نماز سحری پشت سرت .
هر چه گفتی همه را یکسره تکرار کنم .
رخت بالین ، بیندازم و آغوش طلب .
تو به انکار ، نخوابی و من اصرار کنم .
به خدا فصل زمستان تو فروردین است .
تو بگو هر چه که خواهی و من اقرار کنم .
سالها منتظرم خواب تو تعبیر شود .
خفتگان را خبری داده و بیدار کنم .
می خرم ناز تو را ، هر چه که گویی بکنم .
تو بگو هر چه که باشد ، خودم آن کار کنم .
شاید ایمان مرا خواهی و خاقان مرا .
تو خدایی کن و من غیر تو انکار کنم .
عزم رفتن بر دیدار تو کردن عبث است .
تا تقاضای تو چون زائر و زوار کنم .
خاطر دوست به نزد من حلاج ، مگو ست .
آنقدر هست ، که خود را به سر دارکنم .
تا وضو سازم و تکبیر قیامت بر سد .
چون شهیدان طلب وعده ی دیدار کنم .
و صف عیش
***
ما را به همین نگاه هر روز تو ، بس .
آن غنچه لبان عافیت سوز تو ، بس
دیدار اگر چه بی صدا می افتد
فریاد من و نگاه جان سوز تو ، بس
پنهان شدنت حکایتی دیرین است
با اینهمه پیدایی امروز تو ، بس
این خون جگری راز زمستانی توست
آن زخم که شد ز سردی و سوزتو ، بس
عاشق که شوی قناعتی باید کرد
آن عکس به جای بوس لب دوز تو ، بس
ما منتظریم تا گل یخ برسد
اندیشه ی هر بهار و نوروز تو ، بس
آن وصف که در عیش و طرب می گذرد
حالیست که بر عاشق پا سوز تو ، بس
گر قرص نگاه صبح هر روزه ی تو
مر حم بنهد به زخم دیروز تو ، بس
شاید به تبی دل تو بی تاب شود
مارا به دمی و دست دلسوز تو ، بس
پیچ و تاب تو
زندگی یعنی ، تماشای شب و مهتاب و تو
در خیالت خفتن و در خواب دیدن ، خوابِ تو
در نماز صبح دستی بر دعا تا آسمان
از تو گفتن ، خواستن بر مسلک و آداب تو
زندگی فهم درست بودن و پیمودن است
گر که باشد لحظه ای دیدن به روی ماه تو
جرعه جرعه می فشانم ، کز سبوی میفروش
تا به دست آرم نَمی ، از چشمه سار و آب تو
دل نگردد پاک اگر ، در صحنه های زندگی
در نیامیزد به درد و رنج و پیچ و تاب تو
آه من دیدم ، بسی مهتاب را در آسمان
آن کجا و آنچه دیدم ، از مه نایاب تو
زندگی یعنی اگر هستم ، دلم تا می زند
از تو پرسم ، از تو جویم ، هم شوم بی تاب تو
زندگی یعنی چه حالی دارد این سرگشتگی
تا بیفتم در پناه رمل و اسطر لاب تو
تب تو
منم نا خوانده مهمان در شب تو
اسیر بند و گیسو و لب تو
در میخانه را و قتی گشودند
همه مردند آن شب از تب تو
من و تو
سالی به روزگار شد و ایام تا هزار
تکرار شد قضا و قدر های بی شمار
اینک منم ، هزار و سیصد و اندی که عاشقم
عمریست در هوای تو مجنون صادقم
این تو که ای ؟ که من همه ام در هوای توست
زخمی به تن ، دل شیدا برای تو ست
خوابم تو ، تا به ثریا خیال ، هم
خانه ، اتاق ، جلوه ی اهل و عیال هم
گهواره ام به دست تو لالایی اش گرفت
هم بازی تو شد که غم و شادیش گرفت
مادر ، به اسم تو ، نامم نهاد جان
بابا به یاد توست چنین گرم و مهربان
بودی همیشه در من و بودی به جای من
من ، بی تو ، کی قدم بگذارد به پای من
هر روز با تو مکتب ما را ورق زدند
درس حساب بود که با حرف حق زدند
معنای معرفت ز تو با یست پر شود
آزاده در حصار تو تفهیم ، حر شود
این من اگر که بی تو شود ، جهل می شود
با خود سری به جهل خودش اهل می شود
گرگش به جان میش چو افتد ، چه ها کند
از گله ی تو ، آدم خود را جدا کند
مگذار در خودِ ، خودِ ، خود ، مستقر شود
زین ره به اوج هم برسد در به در شود
جانا ، مرا به کوی تو افتاده دل ، مرو
مهرت فتاده بر این ، آب و گل ، مرو
بو یت هنوز مانده کمی از نخست تو
در آرزویم آنکه ببویم ز دست تو
با تو نشینم از سر شوقی اگر چه مست
شاید به یادم آوری ، پیمانه ی الست
بگذار تا که مو یه کنم ، با سبوی تو
چندی تو را ببینم و چشمان و موی تو
در دامنت نشینم و خواب از تو پر کنم
امشب ، فقط دعای تو را تا سحر کنم
شعری بخوانم از تو ، ز خال و لبت ، بلند
بحر طویل گو یم و ایجاز و قید و بند
بگذار در قبیله بمانم ، شوم حبیب
تا بر درم ، ز گریبان خویش ، جیب
بگذار غنچه ام به هوای تو وا شود
در بو سِتان تو ، نشو و نما شود
چندی دویدم از تو بپرسم ز کوه و دشت
عمرم گذشت ، بی تو خمیدم ز پا و پشت
ماهی شدم به موج ، هراسم ز کوسه شد
جانم به لب رسید و دریغی ز بوسه شد
آهو شدم به جنگل رسواییم دمی
جُستم خودم ، نر سیدم به آدمی
گفتم که شیر شوم ، شاه دام و دد
درّّیدم از هوای قدرت و اندازه و عدد
وادی به وادی از همه رفتم ، به غیر تو
از کاخ ، ظلم دیدم و نادیده دیر تو
قومی عجب به نام تو ، اما به کام خود
پسوندی از تو بود ، پس هر کلام خود
دنیا که عشق را به منافق سپرده بود
چیزی نصیب ما نشد الا دروغ و دود
گشتم به پیچ و تاب ، گمان دار همچو رود
دیدم ز بی شمار که بر حیرتم فزود
ماندم فقط به حیرت و دیدم غبار و مه
بی کدخدا دوباره رسیدم به پای ده
از پا فتادم و به خود اندر ز خود شدم
دیدم تو در منّی و زخود ، خود بخود شدم
شاها ، نَمی ز آب بریز از ره صواب
زان روی ، گلشنم بروید اگر، بیند آفتاب
خواهم چراغ جان بیفروزیم ، اگر
روشن کنم دوباره خودم را ز تو دگر
ای عشق با تو نیست دگر جای انتظار
جانم ببخش ، مرغم اگر کرده ای شکار
پیرم ، اگر که می شود از خود جوان کنی
در مکتبت دوباره مرا امتحان کنی
امشب مر ا ببر به همان چشمه سار دور
بر خاک من بریز شرابی دگر ز نور
شاید ز من منم ، برهم با تو من شوم
حلاج قوم خویش و رها نیده تن شوم