چگونه است که بعضی
از ما ایرانی ها
تا می میریم.
عزیز می شویم و
تمیز.
انگور نا شده ، مو یز و
به طهارت آویز.
و بی تعلق به میزو
دلباخته ی پاییز
و نیز
مشکل گشای چو قلاویزو
معطر به عطر ی دل آویز
اما
تازنده ایم
عاشق میز و
مرد حیز و
اهل بپاش و بریز و
دزد نیز.
و به این و آن آویزو
برای قدرت و ثروت گلاویز.
لازم شد اهل دل و سوز .
به نماز اندر شبانه روز
که اگر شد زمین را به آسمان بدوز
هر روز .
که بخوریم تا پوزو
بدریم چون یوز
از آن جهت که :
<<عمر برف است و آفتاب تموز
این برفت است و آن بمانده هنوز >>
قصه ی تازه ای نمی گویم
عاشقیم
عاشق طلا و کنوز.
سر مقالست
در کتاب و نیوز
مدعی هم اگر کند تعریف
یادم افتاد .
قوز بالا قوز
جان ادب
آفتی افتاده بر جان ادب .
گشته ارزان لقمه ی نان ادب .
می فروشندش ، نخوانده ، فله ای .
گوهر و دُر و برلیان ادب .
رو نوشتش را کپی کردند و شیر .
پیست گردد ، سفره و خوان ادب .
ترسم آن روزی که از باد مجاز .
پاره گردد دین و ایمان ادب .
نیشخند و ریشخند و هجو و هزل .
چیره گشته بر گلستان ادب .
هرکه را با هرکه ، هر چی را به چی .
نیست معیاری به سامان ادب .
می فرستیم و نمی دانیم چیست .
خیر و شرش سوخت ، دامان ادب .
حق کاتب را به ناحق می دهیم .
ظلم فاحش شد به دیوان ادب .
آب مروارید این نامحرمان .
کور می سازد ،دو چشمان ادب.
کاش می شد با مداد و پاک کن .
شانه زد ، زلف پریشان ادب .
گر که خواهی بال و پر گیرد وطن .
چاره نَبوَد ، جز به دستان ادب .
مور جانت ، لشگر باد صباست .
گر تو بلقیس و سلیمان ادب .
کافری کافیست یا اهل الکرام .
مسلمی بایست و ایمان و ادب .
از کو چه های کوفه یتیمی چراغ را گم کرد.
از داغ لاله بود که درد فراغ را گم کرد .
وقتی غروب در شفق آلوده شد به خون .
خشکیده بود درختان و باغ را گم کرد .
***
از فراغت امشب ای آرام جانم گوش کن .
یا چراغم باش یا شمع مرا خاموش کن .
***
باز هم پیراهن یوسف دریدی باوفا.
باز از دکان دنیا نان جویدی با وفا .
عاریت دادیم دندانی که روزی وا نهی .
کهنه بودند آنکه جای نو خریدی با وفا.
***
مرا با بوسه دعوت کن ، ببین جانم به لب آمد .
از این آتش رهایم کن ، نمی بینی که تب آمد .
غروبم کرده چشمانت ، در این صبح خیال انگیز .
هنوز م محو خورشیدم ، نفهمیدم که شب آمد .
***
بینداز این تبر ، از جان من خون در نمی آید .
عقیمش کرده ام ، فرزندی از مادر نمی زاید .
از این افسانه تا افسانه دیگر نمی دانم .
ولی عمر سیا هی بیش و کم ، آخر نمی پاید .
***
خوش به حال من که پشت پنجره ،
باز می بینم درخت و باغ را .
آسمان چون پشم حلاجی شده .
نمنم باران و رقص زاغ را .
خوش به حال من هنوزم عاشقم .
تا بهار تو دوباره گل کند .
خوش به حال من که داده زندگی .
لحظه تکرار حسی داغ را .
لاله و شان
نامرد ها چنا ر مرا سر بریده اند .
مفهوم انتظار مرا سر بریده اند .
ما از تبار لاله و شان و سیاو وشیم .
ایل و تبار و جار مرا سر بریده اند .
پای قلم شکست و زبانم اسیر شد .
آن مرد ها ، زبان مرا سر بریده اند .
اینجا تمام فصل ، زمستان آرزو ست .
شاید ، بهار مرا ، سر بریده اند .
روزی که نخل ها همه فریاد می زدند
از بغض ، نخل مرا ، سر بریده اند .
چندیست روح عا طفه ها زخم خورده است .
یعنی که جان مرا را ، سر بریده اند .
هر جا که شعر من ، نفسش تند می زند .
آنجا ، کلام مرا ، سر بریده اند
مردی با یک کو چه خاطره
احسان الله خان را می گویم .
زن عمو فاطمه خانم می گفت پدر شو هر من عمو ذبیح
مرد ساکت و آرام و دو ست داشتنی بود که به مورچه
هم آزارش نمی رسید .
احسان الله یا همون عمو احسان خودمان که ما او را از
طرف پدری دایی و از طرف مادری عمو خطابش میکردیم
پسر همان ذبیح اللهی بود که وصفش رفت .
مردی آرام و مهربان و دو ست داشتنی ، خوش خنده و
اهل خیر و دستگیری .
خانه ی شادی داشت که رادیو گرامش آن روزها که تازه
در آمده بود و همه نداشتند . برای اهل کو چه می خواند .
چهل و اندی سال پیش را می گویم .
حرف هایم برای آقا مجید و هم نسلی هایش خیلی قابل
درک و هضم نیست.
آهنگر محله ای که امروز می بینید . آن روزها از دم مسجد
کمی پیچ و تاب می خورد و در کنار جوی پر آب آن روز هایش
درختانی تنو مند در فواصل مختلف و جود داشت .
از جمله درختانی کنار مسجد و روبروی خانه ی استاد جمال و
درخت توت زیبایی که در کنار در عمو احسان و در خت
بید تنو مندی در کنا ر خانه ی ما و بالا تر ساختمان عمو جعفر
که باغ بود و همین طور در ختانی در مقر ساختمان مرحوم
آشیخ و ...
آن مرد عمو احسان ما که مرد شیک و کت و شلواری از تهران
آن تابستان آمده بود . با خودش حدود ده چراغ فانوس آورده
بود . روزگاری که برق نبود و کو چه ها در شب تاریک بود .او
فکر کرده بود که در آهنگر محله و به فاصله هایی چراغ فانوس
آویزان کند تا مردمی که رفت آمد می کنند در روشنایی و براحتی
طی مسیر کنند و ...
چقدر تازه گی داشت و چقدر زیبا که شاید آن لذت را قابل تکرار
نشاید .مردی با هزینه خودش و تامین نفت و سایر چیز ها میخواهد
چراغی برای مردم بیفروزد .
... کمکم که بازنشسته شده بود بیشتر می آمد و طولانی تر می ماند .
اما همه بخصوص بچه ها می خواستند که زودتر برود . تا بار دیگر
که بر می گردد برایشان آدامس بیاورد . او دیگر به
عمو آدامسی معروف شده بود . هر وقت که از تهران می آمد برای
بزرگتر ها یک جعبه شیر ینی و برای بچه ها شکلات و آدامس می آورد .
حتی بزرگتر ها هم از آدامس سهمی داشتند .
حاج یدالله و دکتر امیر و آقا سعید و دختران و زن عمو فاطمه هم
خلف خوبی هستند از مهربانی.
روحش شاد و بقای عمر باقی ماندگان از این خانواده باد و عزت
و سربلندی آقا مجید هنر مندمان به بلندای آفتاب .