من منتظرم که خنده های تو شوم .
گر تو قفسی پرنده های تو شوم .
این عشق سزاوار خداوندی توست .
زیباست اگر ، چو بنده های تو شوم .
کمی به حال من ایدوست گریه امشب کن .
برای حرمت این عشق اندکی تب کن .
من و تو کودک دردیم ، گر چه یادت نیست .
شفیع خاطر من باش و ذکر یا رب کن .
مرا که عادت لالایی تو را دارم .
بمان کنار من امروز و روز را شب کن .
طلب اگر چه ندارم ، که از تو بستانم .
مرا حوالتی به دهان و دو گو شه لب کن .
در این کرشمه که از تب تنم به جوش آمد .
نوازشم ز بنا گوش و زیر غبغب کن .
برای بودن من ، بودنت خدایی بود .
برای بنده، خدایی خو شست ، هر شب کن .
دمی که سکسکه افتاد و لحظه ها گم شد .
شراب کهنه ی دو شینه را لبا لب کن .
رختخواب
رختخواب = لباس خواب
غزلغورت = قزلقورت = سََر خَر
... رختخواب که به یَک مَعنی میتانه لباس خواب باشه .
... اون قدیم تران لحاف و دُشُک ، جزء جدا نشدنی جهیزیه بَ.
حالا چند دَس و چن تا ، خاب معلومه هر چی ویشتر بهتر .
اون با سلیقه ترانی که یک کمی وضع و اوضاشان بهتر بَ و
می خواسن سُنگ تُما م بنگتی باشُن ، یک کر سی لحاف دی
ها میدان ، دیه عروس خانم اگه چن تا ظرف و ظروف مسی
دی داشت و یک قالیچه که خودشی دسباف بَ . میگتُن
فلانی زن یا دختر . کُلانترَ.
این هیر و بیری میان ، یک عده که شُوَر میکردُن میو مین
تهران . دو تا اتاق ، تو در تو و پس و پیش که اگه وسطش
در داشت یا نُداشت . اون پَس اتاقی میان که دیگه کمد
مُمُد دی مثل ایمروز ی خانان ، خبری نبه . این رختخوابانه
یک مینی بو سی جوری ، اتاقی گو شه دمیچین و اووی رو
یک قشنگَ رو تختخوابی دمینگتُن .
.... کلانتر زنی رختخواب ، صاف تر و تر و تمیز تر بَ .
خلاصه ویشتر این رختخواب و اون کرسی لحاف بلا استفاده
بیس ، سی سال ، این اتاق به اون اتاق یا این خانه به
اون خانه ، در سفر ی طو لانی همراه بَ و بیچاره مَردُک
زُنُکی ترس دَ نمیتانس بَگوه اینانی تکلیف چیه .
... تازه گیان ، اورازانی رو خانه پی جر میشیم ، یَک چن تا
از اون لحافانَ که اون دور پران کتیبَ بدیم ، گُمانُم
مر حومان که دسشان از دنیا کوتاه گردیه ، نتانسین اینانَ
خودشانی همراه ببرن . این تازه سر کتان دی بدینه تا
قبلیانی جور، گیر فتار نگردینه . بهتره هر چی زودتر اینانی
دس دَ خلاص گردُن .
... قزلقورت که میخوام بگوم همینه . مای دور پَر
از این نوع غزلغورتان زیاد دَرُن و هیچ چاره دی نی .
که اگر چه ، درست استفاده گردن ، خاب عالیه و اگر
نه . همون سَر خَرَ میمانُن .
... مای اول زندگی ، یَک بنده خدایی ، یک پتو خیلی
ساده و معمولی ما یبه چشم رو شنی بیورد . دیه همون
روز این پتو ، مشمای میان دَ در او مه و گردی مای رفیق
شوکیان ، مای لحاف بَ و مسافرت ، مای پناه . پارک
میشییم ، مای زیر انداز و هر کاری که آت و آشغال
داشت ، مای ، بُن انداز .
چی بگم که به اندازه بیش از بیست سال خدمت
جانانه کُرد و آخرش دی پله آنی سَر، اندی پا با خورد
تا ، بپو سی.
... خیلیان در همین دور و اطراف ما در عین سادگیشان
خیلی باوفا و با صفایُن و خیلی به درد زُند گی آدُمان میخورن .
... اینه بَگو تُم تا شما دَ بَپر سم ، اگه اینشالله گاز بیایه ،
تکلیف مای کُر سیان و کُرسی لُحافان چی میبو .؟!!!!
< روز و روزگارتان خوش >
<<زنده کردیم به آب >>
آب را گل نکنیم
توی ساحل دیروز
کودکی خوابیده
شایدم خواب خدا را دیده .
آی ........لان
آدم بود .
آب هم گل نبود .
شاید اون بالا دست
پتر سی نیست که انگشت به سوراخ نهد .
چه کسی کشت تورا ؟
کودک سرخ ، آبی !
<< آی آدم ها
که در ساحل نشسته شاد و خندانید .
یک نفر در آب دارد می سپارد جان .>>
آب بی تقصیر است .
ساحل ذهن من و توست که از آب تهیست .
مرگ
محصول سراب من و توست .
این که خوابیده منم
آن که خوابیده تویی
ما همه در خوابیم
مردی به عمق تاریخ
و به وسعت ایران.
رو حانیی که به تمام قامت ، انسانی بود .
اسطوره ای که واقعیت داشت .
مردی که قیام کرد برای مردم
و قعود کرد برای خدا .
روزی که صندلی های دنیا استقبالش کردند .
به زمین خاکی سلام گفت .
در بهاری که همه محو تماشای گل ها بودند .
او پاییز را نقاشی کرد .
جوان تر از آن بود که پدر خطا بش کنند . و
و پخته تر از آن که رهبر .
قرآن و نهج البلاغه را برای زنده ها و زندگی می خواست .
و می خواند .
و رای مردم را مشرو عیت حکو مت .
مردمسالار دینی به معنای واقعی .
و دموکراسی را در تجلی شورا ها .
سر سخت در مقابل استبداد و استعمار .
سخن در زبان و قلمش پخته بود .
و پیامش بر تارک آزادگی آویخته .
روزی که می رفت ، مردی نکو نامیدندش .
نا میرا !
<< هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق .
ثبت است بر جریده عالم دوام او >>.