ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
شهر
یکنفر آمده از فصل زمستانی شهر
آنکه آزاد شد از خانه ی زندانی شهر
مردی از کو چه ی وحشت ، سخن آغاز کند
گوید از راز درونخانه ی ، پنهانی شهر
بوی باروت به جای نفس یاس بپاست
گل سیه پوش شد از غارت حیوانی شهر
یکی از قافله ی جهل به دروازه رسید
همه مردند از این بی سرو سامانی شهر
بفر یبند ، به نقاشی انسان ، انسان
هر که افتد به سرا پرده ی حیرانی شهر
کافرستان بشر ، دعوی بین زعماست
اینچنین است در این فرصت پایانی شهر
دین فروشند و خدا را ، چو پسندت نشود
کافرت نام نهند از در ایمانی شهر
همه دانند که از شهر ، خبر بیرونست
قاصدک هم خبر آورده ز ویرانی شهر