جا مانده ام ، امروز جانا کاروان رفت.
یعنی فقط یک لحظه غفلت میز بان رفت.
این سفره را دیروز ساقی پهن می کرد.
امروز ساغر ها شکست و ساربان رفت.
هر چند وقتی یکنفر ، خُم را گشاید.
مستی چو از سر گیرد و آن مهربان رفت.
برقی جهید و نور خود پاشید بر شب.
ظلمت درید آن ساقی سر و نهان رفت.
صا حبدلا ، شاید بر آید ماه امشب.
چون چشم بر گیری ، شاید میهمان رفت.
هر چند عاشورا به غفلت خفته بودیم.
آن میر و ماه و صاحب ملک و جنان رفت.
هر روز عا شوراست ، این پیغام یار است.
در نینوای عشق چون حُر می توان رفت.
فریاد عاشورا خداوند حسین (ع) است.
کو در عمل کو شید و از جان جهان رفت.
هیهات منا لذله خود تفسیر عشق است.
این آخرین فریاد معصوم از زبان رفت.
یکبار دیگر شورشی کن بر یزیدان.
شاید حسینی گردی و از این جهان رفت.
من آسودم اما ، نیا سود این دل.
کجا رفته بودی ؟ که می مرد این دل.
شب و روز این مرغ ، بی آب و دانه.
فقط بینوا ، غصه می خورد ، این دل.
ندانم که بر او چه میرفت ، آن شب .
دمادم تو را ، اسم می برد ، این دل.
آرزوی عالم و آدم به جنات خداست.
غایت آمال هر کس ، جایگاه انبیاست.
اهل معنا را حقیقت ، جز لقای یار نیست.
ای خوش آن یاری که از سر چشمه اغیار نیست.
این حوالت را کنون بپذیر ،دنیا نقد ماست.
خوب یا بد ، هر چه باشد این جهان در عقد ماست.
چون ندیدم آن جهان ، اینجا بهشتی می شوم.
قایقی می سازم و همراه کشتی ، می شوم.
موج ها را می خرم، با کوسه سازش می کنم.
ما هیان آب را ناز و نوازش می کنم.
صبح پارو می زنم خورشید را پیدا کنم.
یک سبد گرما بچینم ، وارد دریا کنم.
با عروسک های دریا عشق بازی می کنم.
آبشش را می خرم ، ترک هوازی می کنم.
مدتی کو تاه اینجا یم که غواصی کنم.
دور بین زندگی را وقف عکاسی کنم.
هر که دارد یک بلم ، با عقل پارو می زند.
چون کفی بیند در آب افتاده جارو می زند.
روزگاری تور احساسش مشبک می شود.
حا صل رنجش نمی داند دو یا تک می شود.
زندگی رسم خوشایندیست ، با کو تا هیش.
شوری دریا کسی خواهد که خواهد ما هیش.
گر چه یک روزی مرا در ساحلت جا می دهی.
گفته ای آنجا ز حوری های آنجا می دهی.
بیش از آن باغ ارم را با عسل ها می دهی.
آنچه در وهمم نیاید ، زیر و بالا می دهی.
عاقل آن باشد ، که در عالم بیفروزد چراغ.
هم بکارد دانه را ، هم خانه ای سازد به باغ.
گل بکارد تا مشام رهگذر خو شبو کند.
کو چه باغ خلق را از خار و خس جارو کند.
دست افشان پای کوبان ، نغمه خوان گل شود.
در مسیر کو چه باغ مردمان ، بلبل شود.
کندم افشاند که نان خلق را احیا کند.
ریسمان زندگی را از گره ها وا کند.
گر بهشتی نیست اینجا ، خود بهشتی می شود.
فارغ از کبر و غرور و رنج و زشتی می شود.
می فرستد قایقی از گل ،به کشتیبان دهر .
تا گلاب افشان شود، نهر جهان و جوی شهر.
آن بهشت و این بهشت و آن خدا و این خدا.
هر دو یکسانند ، اما ، گر چه عالم ها جدا.
گر به لبخند من عادت نکنی.
چون نخندم تو شکایت نکنی.
سر بازار گرفتاری ما.
چه خریدی که حکایت نکنی.
شهر ما بوسه فروشان کلک اند.
می فروشند که غارت نکنی.
هر که دستش به هوا داد بدان.
خبری نیست ، اشارت نکنی.
حرمت مرد به کار است و رفیق.
با رفیقان تو حسادت نکنی.
با بزرگان به ادب گوی سخن.
گر چه پیرند جسارت نکنی
در بلندای آن روز
تو در اوج بودی و
دستان مردی تو را نشانه می رفت.
که از آسمان آمده بود.
وچه زیبا بودند !
دستان خدا
چشمان همه تو را در پرواز دیدند.
آنروز
وقتی در کنار برکه سیراب می شدند.
از دریای کوثر تو.
غدیر فقط یک نشانه بود.
تا همه از تو نشان بگیرند.
فردای غدیر
دست های زمینی
با چشم های بسته
دست های آسمانی را نشانه رفتند.
دست های دسیسه.