ریز ریزک
نم نمک ، رقص کنان
داشت می ریخت زمین
دختر ابر ، باران.
***
گنبد آبی دیروز ، چه زیبا شده بود.
مثل لبخند عروسک ، دو لبش وا شده بود.
چادر ابر ، افق تا به افق
بر سر مادر پاییز
فریبا شده بود.
***
گیسوان رگبار
شانه می خورد به باد.
گاه قوسی بر قوس
گاه موجی بر موج.
پهن می شد بر دشت.
تن ویرانه دیروز از او شد آباد.
***
قطره ها رقصیدند.
روی آلاله وحشی امروز.
باز نیلوفر آبی سرکی برمی داشت.
کفشدوزک ، کت زیبای ترش را جنباند.
همه عاقل بودند. همه می فهمیدند.
***
پس یک فصل سیاه و تاریک
باز می آید
باران
نم نم.
رود خشکیده روان می گردد.
قد بلند و باریک.
***
چکه می کرد ، سقف چوبی که دهانش از پشت
از عطش وا شده بود.
قطره ای می افتاد.
حوض احساس زمین
وه چه زیبا شده بود.
***
ننه ی عا طفه ها
مثل دیروز
چادرش را به کمر بسته هنوز.
چار قد بر شانه
پای بر چارق و می رفت ولی سلا نه.
***
رود هم می خندید.
سنگ ها در کف رود
شادمانه
تن هم می شستند.
دو لب رود
کف آلوده تهوع می کرد.
سخت جان ، پونه فقط
مانده در ساحل رود
دزدکی می رقصید.
***
تن پل خیس ، ولی
عطر خاک ننه حوا می داد.
آدم از دوری او غش می کرد.
بوی حلوا می داد.
***
خر دیروز ، که در خاک تنش را می شست.
تازه فهمید که آب
هست معنی حیات.
ز تن انداخته پالان غرور
داشت در آب غزل سر می داد.
تا کند جشن و سرور.
***
نم نمک داشت
شباهنگ سفر سر می کرد.
روز در پهنه دشت
دانه ها را می کاشت.
زندگی صحنه زیبا شده بود.
***
آسمان رو سریش را به عقب تر می برد.
نیمه دشت هنوز
زیر رقص باران
آب بازی می کرد.
کوچه باغ خورشید باز غوغا شده بود.
***
این طرف قامت خورشید سر از کوه کشید.
دشت در تیغ افق
پیرهن چاک درید.
مثل مروارید
پهنه دشت مصفا شده بود.
***
تنه باغ که از ریزش برگ
لخت و پیدا شده بود.
رنگ سرخابی برگ
پای این خاک
چه زیبا شده بود.
چشم بیدار فلک ، غرق تما شا شده بود.
***
من و باران و تو و باد و نیستان
با هم
همصدا با تب پاییز
پای کرسی زمستان رفتیم.
بی گمان
آن شب یلدا ، معما شده بود.
***
باز تکرار کنیم
شعر بارانی دیروز ، امروز
وبخوانیم
باز باران دگر
شاید این دشت دل آرا بشود.
اشک لبخند هویدا بشود.
خُدا رَ شُکر .
ای ، یک نفسی میا یو میشو.
.... اون قدیم تران دی گویا ، مای دهی بَ ، مسجد مساله بیه.
نُشانش همین که سه تا مسجد داریم. اون قدیم تران یک سری آدم هایی که اعتقادشان قوی تر
و بقولی ، دلی تر ببین ، (مسجد وان) می گردین . یعنی همه کاره مسجد. ورف جیر کنن ،
لاش و هیمه، تهیه کنن. نظافتو، گاهی،گل بیم و گلکار و ...
جری مسجد ، مش رمضان آقا یو عمو شریف. جیری مسجد دی این اواخُر عمو عیوض و
اُسا جمال. و پیش تران دی خیلیای دیگه که یادشان بخیر.
مردم اندی گیر فتار بیــــیَن . که غیر محرم و ماه رمضان خیلی مسجد یا دشان نبه.
مگه تعزیه. جیری مسجد چار طرفش کوچه بَ .که سه تا خانه اونی دیم بَچسبی بَ. کوچه شرقی
که در ورودی مسجد با دو تاسکوی زیبا وبزرگ با دو لنگه در چوبی کوبه دار داشت .
پی سرش قهوه خانه و قصابی و رنگرزی بَ.
یَک حیاط مربع شکل ، وسطش یک گته سکو برای تعزیه خوانی داشت . طوری که
دور پرش اسب سوار با تمام هیبت و تشکیلات به چرخش در میومه . سه طرف حیاط دی ایوان بَ
که یکیش ورودی زُنکان و یکی دیگش ورودی مَردُکان. دیوار شرقی شبستان دی پنجره های چوبی
زیبا به طرف حیاط داشت که البته به نسبت طول شبستان خیلی کم بَ و شبستان دی کمی تاریک.
مخصو صا طرف جنوبی یعنی همون طرفی که محراب قرار داشت. غروب دیمان گور و ظلماتی بَ.
وسط شبستانَ پرده می کشین . شبستان دو قسمت جنوبی ، شمالی بَ که منبر دی پرده ی بغل
قسمت آقایان دَبَ. گرچه مسجد گلی و چوبی و بسیار ساده بَ . اما مسجد بَ . با همان چراغ زنبوریانش
و یک گته بخاری چوبی . جری مسجد دی با کمی تفاوت و همین خصو صیات . بخصوص اون قدیمی
آدمان و اون قشنگ اعتقا د شان.
شک دنی که مردم ، همیشه کمک کار مسجد بینه. اما هر چی گته آدمان ، سعی می کردن ،
کدخدا ، انجمن ، شورا یا پاکار گردن. تا بتا نن مشگلات دهَ حل و فصل کنن . اما این چند سال دیه
هیشکی سراغ کار وعمران و آبادی و مردمی مشگلا تی پی نمی شو . یا اگه می شن به خاطر رفع
تکلیف و خالی نبودن عریضه یَ. اما همه ، مسجدی بَ سر کله میشکنن . که یک کارهَ ، باشن و اون
دور پر دباشن . این در حا لیه که مسجدان ، نو و خیلی قشنگه و اصلا مشکل مردم ،حداقل مسجد نیه .
آدم نمی فهمه این مسجدی میان چی دَرَ . که اگه ثواب باشه . دهی بی آبی و بی صاحبی ثوابش ویشتره.
کو چان خراب . ا ُو مزروعی نداریم. اُو با خوردنی و لوله کشی دیه معلوم. صحرا وملک و در
بی صاحب هر که میا، هر که می شو. پلی ریخت و قیافه دَ بیگی تا قبرسانی دیمه . امکانات خدماتی
دی هیچ. یک صندوق تعاونی ، یَک دوکان . یَک گت تری که همه اوی حرفَ گوش کنن. یا اینهمه گته
آدمانی که داریمو، هیچ استفاده ای نمی نیم. گرفتار یان گت گردین و . آدمان کچیک. !
می شو =میرو د نَبَه = نبود دیم = صورت
پی سر = دنبال گته = بزرگ دی = هم
بَ = بود دیه = دیگر اُوُ = آب
بیه = بوده است کچیک = کوچک رَ = را
میا = می آید گت= بزرگ دنی = نیست
گفتم که آشنای منی ، یک دمی بشـــــین.
تا عــــــقده های دلم با تو وا کـــــــنم.
گفتی که لــحظه های تو، از پیش می خرند.
دیر آمدی، به حــــیله مگر، دست و پا کنم.
من ، شکـــــفه از تو ندارم ، که سفله ای.
چــــــاهی که آب ندارد ، شـــــــــــنا کنم!
بــــد عهد ، گر چه نـــــــدانی ، چه می کنی.
فردا که روز جــــــــفا شد ، چـــه ها کنم.
یک بند موی تو، به اما نـــــــــت گرفته ام.
شاید طنـــــــاب دار تو را خود بـــه پا کنم.
چشمت فریب داد و دها نـــــت دروغ گفت.
خواهم که شاخـــــــــسار تو از تن جدا کنم.
هر چند بی گــــــــــــدار به سیل جنون زدی.
تا غرق این هـــــــــوس نشوی کی رها کنم.
گفتند ، جشن و ســـــــــــروری ، بهم زدی.
این بـــــــزم عشق تو را ، من بــــــــلا کنم.
حرف از وفا زده ای ، رشــــــــته ای سخن.
جان و تنت ز حرف اضـــــــــــــافی جدا کنم.
رسوائیت ، به کوس و دهل ، رفتـــــه تا فلان.
من هم به ساز و طبل و نــــــــقاره صدا کنم.
آن خط و خــــــال ننگ که داری ، بهانه ات.
چون فرصتــــــــــش بر سد ، بر مــــــلا کنم.
خــــــوش باش و چند صبـــــــــاحی حلال تو.
این روز گـــــــــار خو شت را ، عــــــزا کنم.
کفر است گــــــــر که بــــــــگویم تو مرده ای.
باشد به روز حـــــــــشر ، حضور خــــدا کنم.
در زندکی بــــــجز در لـــــــطف خـــدا مکوب .
در بـــــــارگاه عشــــق حقیقی ، صـــــــــفا کنم.
افسار عشق سرکـــــــش دنیــــــــــا از آن تو .
دنیای حیــــــــــله را به غـــــــلا مش رها کنم
خدایا ، آدمی را نیست ، راهی.
اگر، لطفی نباشد ، گـاه گاهی.
به مستان می دهی جامی پیا پی.
مرا، مست نــگاهت کن .الهی.
***
نمیدانم چـــرا ، تارم شکسته.
صدایم در گــلو جامانده،خسته.
کسی دیـــگر سراغم را نگیرد.
خیالم در شفق در خون نشسته.
****
شب قدر است ، بی مقدار تر من.
پناهی، مـــا منی ، آواره تر من.
طبیبا ، هر چه امشب لطف داری.
مرا دریا ب ، چون بیچاره تر من.
***
رنگ و بوی ماه داری، ماه من.
کوه و سنگ و چاه داری ماه من.
گاه باریکی ، چو موی دلبـــــران.
فتـــــنه ای در راه داری ، ماه من.
***
غم دل چه چاره سازم ، که دلم زغم سر آید.
به که گویم و چه سازم ، که زمان غم سرآید.
به چه عهد پای بنــــدم ، که نسازم و نسوزم.
به کدام پای خـــیزم ، که به چشــــــم دلبر آید.
***
مگو که رفته ای زدل ، که دلشکسته می شوم.
دری گــــشا نگاه کن ، وگر نه خسته می شوم.
به رسم عا شقی کنون ، دو چشم وا کن و ببین.
دری گشوده ام بیا ، وگر نه خســـــته می شوم.
***
من کوزه دل شکسته ام ، آبـــــم کن.
چند یست ، نخفته ام ، مرا خوابم کن.
از جرعه ی مهر ، باده نوشم گردان.
سیاره تـــیره ام ، تو مهـــــــتابم کن.
***
می نو یسم ، روز گارم را تما شا می کنی.
می نو یسم ، نامه ام را گاه امضا می کنی.
کاش می خواندی اگر ننوشته بودم صبر کن.
نامه ننو شــــته ام را، غــرق گلها می کنی.
***
گفتمت، وقتی گذ شتی کوچه خلوت بــــود و بود.
بوی مست مهر بانت ، در میان چنــــگ و عود.
کاش هر روزم به تکرارعــــبورت می گذ شت.
می دویدم سرخوش از دشت و دمن تا مرز رود.
***
هر چه می کوشم ، تو را پیدا کنم ، گم می شوی.
می فروشی ، می ، ولی انگار ، در خم می شوی.
کاسه در دستم ، ولی خالیــــست ، ای خمار مست.
کاسه گـــردان شراب ، د ست مــردم می شوی.
باهق هق یک گریه سـخن در سخن آمد.
آن کـــــــودک بیچاره ، اســـــــــیر لبن آمد.
ناخوانده چو مهــــــمان در این انجمن آمد.
چون خار در این گلــــبن و باغ و چمن آمد.
از وادی ایــــــــام قدیم و کــــــــــــهن آمد.
آن لحظه که عریان شد و بی پیرهن آمد.
از ظلم زمان زخــــــــم به جان و بدن آمد.
مو جود ضعیفی ، به گــــــمان پیلتن آمد.
این بود حقیقت به خـــــدا نیست فسانه .
من ماندم و تنها غم ایام و زمانه.
یک روز دو دستم به طـــنا بی نگران شد.
عالم همه در پیش نگاهــــــم دوران شد.
چون پیچک زیبا به تنم بست و کمان شد.
تقدیر همان بود که گفتــــــیم و بیان شد.
یعنی که ندانم که چنین یا کــه چنان شد.
هر چیز که در خا طره بد بود عـــیـان شد.
در باور مان هر چه نبا یست هـــمان شد.
این بود همان دیو که در چاه نـــــهان شد.
این بود حقیقت به خـــــــدا نیست فسانه.
من ماندم و تنها غم ایام و زمانه
با آ مدنم هر چه بــــــــــــــلا شد خبر آمد.
هر تیر که از چله رهــــــــا شد به در آمد.
از سنگ گل و خاک تـــمامی به سـر آمد.
چون دایه که بر طفل یتـــــــیمی پدر آمد.
اینها همه آمد به خدا بر جگــــــــــــر آمد.
چون خون کـه از زخم سیاهی به در آمد.
با آلت قتــــــــــــاله ولی با هنـــــــــر آمد.
آمد به خدا آنـــــــــکه شبی با تـــــبر آمد.
این بود حقیقت به خــــدا نیست فسانه .
من ماندم و تنها غم ایام و زمانه.
دیدم که ســـــــــــحر بوی تو آورد و نیاورد.
بوی دگــــــــــــــری ، روی تو آورد و نیاورد.
در خانه دل کـــــــــــــــوی تو آورد و نیاورد.
اندوه و شرر ســـــــــــوی تو آورد و نیاورد.
آورد ولی آنـــــــــــــــــکه نباید به من آورد.
یعنی که قبا ، پیر هــــــــــنم را به در آورد.
بالا تر از آن هم پـــــــــــــدرم را به در آورد.
ناید به سخن هر چه که بایـــد به سر آورد.
این بود حقیقت ، به خــــــدا نیست فسانه.
من ماندم و تنها غم ایام و زمانه.