دوری
دورم اما باز دلتنگ تو ام .
گر چه دورم باز در چنگ تو ام .
ساز رفتن می زنی ، ناساز گار .
باز دانم عاشق چنگ تو ام .
می پراند سنگ دست کو چه ها .
باز مشتاق در و زنگ تو ام .
کوک می زن ، زخمه ها را یک به یک .
عاشق مضراب و آهنگ تو ام .
هفتاد شهر
می توانی ، آب بود و اشک شد .
می توان از پوست روزی مشک شد .
می توان چون جنگلی در ابر مُرد .
می شود آیینه را زنگار برد .
می توان تنها مداد نامه شد .
می شود آلاله را پروانه شد .
می توان پُر شد شبیه برکه ها .
می شود شلاق ، مثل ترکه ها .
می توان در کاکتوسی گل چرید .
می توان از کو لیان هم دل خرید .
میشود را می توان تکرار کرد .
لحظه ها را پله ی دیدار کرد .
شامگاهان قله ها را دره دید .
گرگ میشان گرگ ها را بره دید .
می شود جور دگر آمد پدید .
نادرستی های عالم را ندید .
ذره شد در باد با پروانه ها .
بر کشیدن از درون خانه ها .
بادبادک بود ، در دستان دیو .
نقش رستم ، خسرو و فرهاد و گیو .
مثل تنبوری سراسر جیغ وداد .
یا ترازویی نشان عدل و داد .
هرچه می شد ، چون بتان زرنگار .
بنده ای ، در خدمت پروردگار .
پادشاهی در حصار برج و مار.
یا گنهکاری به زندان ، پای دار .
مرشدی ،پیری به دیر و خانقاه .
گر یتیمی بی پناه ، افتاده چاه .
پاد زهری ، گرچه نیش مار بود .
همزبانی با سگی در غار بود .
هیزمی در آتشی گرمی فزود .
یک نشانی در بیابان مثل دود .
تخته ای ، در آب غرقابی کشید .
نامه ای در دست نو میدی رسید .
کوزه ای شد ،تشنه ای سیراب کرد .
گاهواری ، کودکی در خواب کرد .
چون نیستان درد هجران ساز کرد .
مرغ حق شد ، تا خدا ، پرواز کرد .
هر چه گو یم ،جز خدایی می توان .
جسم و جانت را رهایی می توان .
بشکن این بتخانه و اصنام را .
خط بزن ، تا می توانی ، نام را .
آدمی کن ،گرچه نامت آدمیست .
نام ، در دریای آدم ، یک نمیست .
کاش می شد خاک جان را بو کشید .
خاک آدم گشت و حوا را ، ندید .
چند روزی خاک کوی یار شد .
آگه از خود محرم اسرار شد .
درد مستان از گلستان چاره کرد .
پرده سر گشتگی را پاره کرد .
می شود هو هو کنان در آب شد .
آ گه از رندان و شیخ و شاب شد .
مهره شطرنج دنیا را شمرد .
شاه مقصد را بدون کیش برد .
می توان پرواز را یکباره کرد .
هفت شهر عشق را بیچاره کرد .
آگه از آیینه و اسباب شد .
نا خدای کشتی ارباب شد .
گورانیم www.gooraniam.blogsky.com
خفگی
در حنجره هایم نفسی نیست ، کسی نیست .
زین نفسم را فرسی نیست ، کسی نیست .
اینجا من و یک بغض رفیقیم ، شب و روز .
حتی هوس داد رسی نیست ، کسی نیست .
من دل نگرانم که نفس باز بگیرد .
پیغام زمانی برسد ، باز کسی نیست .
دیر یست که تنهایی من درد بزرگیست .
درمان شفابخش من از دست کسی نیست .
آنقدر رهایم ، که اگر غرق تو گردم .
امید رهایی ز تو و خار و خسی نیست .
دانم که بیابان مرا خار تو پر کرد .
دیگر به چه شو قی که پیام جرسی نیست .
گفتیم دروغی که خو شایند تو باشد .
آزادی ما جز تو به دستان کسی نیست .
آزاد شوم داد خود از بغض بگیرم .
زیرا که مرا غیر تو دیگر عسسی نیست .
خواهم نفسی تا قفسم را بدراند .
دانم که مرا غیر خودم دادرسی نیست .
کیم من
کیم من کو دکی گم کرده در راه .
همان ابن السبیل مانده در راه .
چرا در مانده ام در پای این ده .
جهالت کرده چشمان مرا مه .
دو روز پیش تر در راه بودم .
ز هر پیچ و خمی آگاه بودم .
نمیدانم چه افتاد و چه سان شد .
حقیقت روبروی من نهان شد .
یکی ماهی جدا افتاده از رود .
نمک سودم نموده با کمی دود .
جدا افتاده آهو یی در این دشت .
شبیه مردگان فکر برگشت .
چو مرغی سر جدا افتان و خیزان .
پر کاهی که ناید پای میزان .
ندیدم جا نهادم پای دیوار .
دلم را تکه تکه چیده معمار .
مرا دلاک ناشی ، سر تراشید .
زرگهای سرم خو نابه پاشید .
تمام خون من در شیشه کردند .
سر بازار و پای گیشه کردند .
مرا می برد پاهایم بدان سو .
گهی از پشت افتادم گه از رو .
شدم عین مترسک های جالیز .
به رقص اندر شدم با باد پاییز .
هو یت چند نقطه ، کیسه ای چند .
کرامت نرخ بازار ، کاسه ای چند .
کیم من یو سفی گم گشته در چاه .
شبی در انتظار دیدن ماه .
اسیری برده ، سر گردان بازار .
ز کنعانم یکی آید ، به دیدار .
یکی آید که دردم چاره سازد .
غل و زنجیر هایم پاره سازد .
کسی باشد شبیه آل یعقوب .
چو مو سی معجزی آرد ز یک چوب .
برد آنجا که آدم بود و حوا .
خدا بر آدمی بخشیده ماوا .
میازارید اینجا شهر ما نیست .
یکی تنها ، یکی از نسل ما نیست .
شبیه آدم اما دیو سانند .
چو گرگی در لباس بره مانند .
به شب هم بستر شیطان نفسند .
مو حد صورت اما بت پرستند .
جدا از هم ولی از یک تبارند .
تبار و قوم خود برتر شمارند .
قیاس گورشان از زنده ها بیش .
تمام حرف هاشان ، طعنه و نیش .
به مسجد اندر و شیطان کین اند .
فقط خود را خدای خویش بینند .
خدایا داد ما بستان از این قوم .
به غیبت اندر اند ، از صبح تا شام
جدا افتاده ام منزل به منزل .
ندیدم یکنفر همراز و همدل .
بپا خیزید مردم آدمی مُرد .
خریت آمد و اخلاق ، پژ مرد .
من و تو
دانی و ندانی ، ز چه پرسی که چنین ام .
چشمی اگرت نیست چه گویی که ببینم .
حالا که بر افتاده کلاهت ز سر عقل .
خواهی و نخواهی ، گنهی نیست همینم .
من عاشق ابرم که چو معشوق بگرید .
تا لاله بر آید ز گلستان ز مینم .
شب بو تو یی و شاهد بازار دو چشمت .
حالا که رقیبم شده آغوش ، غمینم .
گفتی که رها می شوی از من به خیالت .
چون پیله به دور تو در افتاده ، کمینم .
آهوی رمیده ، به چه تردید ، رمیدی .
گاهی به یساری و گهی نیز یمینم .
پایان مرا هیچ مرکب ننو یسد .
دانی که چرا؟ چونکه ، منم ساده ترینم .