ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
هفتاد شهر
می توانی ، آب بود و اشک شد .
می توان از پوست روزی مشک شد .
می توان چون جنگلی در ابر مُرد .
می شود آیینه را زنگار برد .
می توان تنها مداد نامه شد .
می شود آلاله را پروانه شد .
می توان پُر شد شبیه برکه ها .
می شود شلاق ، مثل ترکه ها .
می توان در کاکتوسی گل چرید .
می توان از کو لیان هم دل خرید .
میشود را می توان تکرار کرد .
لحظه ها را پله ی دیدار کرد .
شامگاهان قله ها را دره دید .
گرگ میشان گرگ ها را بره دید .
می شود جور دگر آمد پدید .
نادرستی های عالم را ندید .
ذره شد در باد با پروانه ها .
بر کشیدن از درون خانه ها .
بادبادک بود ، در دستان دیو .
نقش رستم ، خسرو و فرهاد و گیو .
مثل تنبوری سراسر جیغ وداد .
یا ترازویی نشان عدل و داد .
هرچه می شد ، چون بتان زرنگار .
بنده ای ، در خدمت پروردگار .
پادشاهی در حصار برج و مار.
یا گنهکاری به زندان ، پای دار .
مرشدی ،پیری به دیر و خانقاه .
گر یتیمی بی پناه ، افتاده چاه .
پاد زهری ، گرچه نیش مار بود .
همزبانی با سگی در غار بود .
هیزمی در آتشی گرمی فزود .
یک نشانی در بیابان مثل دود .
تخته ای ، در آب غرقابی کشید .
نامه ای در دست نو میدی رسید .
کوزه ای شد ،تشنه ای سیراب کرد .
گاهواری ، کودکی در خواب کرد .
چون نیستان درد هجران ساز کرد .
مرغ حق شد ، تا خدا ، پرواز کرد .
هر چه گو یم ،جز خدایی می توان .
جسم و جانت را رهایی می توان .
بشکن این بتخانه و اصنام را .
خط بزن ، تا می توانی ، نام را .
آدمی کن ،گرچه نامت آدمیست .
نام ، در دریای آدم ، یک نمیست .
کاش می شد خاک جان را بو کشید .
خاک آدم گشت و حوا را ، ندید .
چند روزی خاک کوی یار شد .
آگه از خود محرم اسرار شد .
درد مستان از گلستان چاره کرد .
پرده سر گشتگی را پاره کرد .
می شود هو هو کنان در آب شد .
آ گه از رندان و شیخ و شاب شد .
مهره شطرنج دنیا را شمرد .
شاه مقصد را بدون کیش برد .
می توان پرواز را یکباره کرد .
هفت شهر عشق را بیچاره کرد .
آگه از آیینه و اسباب شد .
نا خدای کشتی ارباب شد .
گورانیم www.gooraniam.blogsky.com