چندی بگو
چندی بگو ، چندی بگو ، تا استخوانم بشکند
نا گفتنی ها ، گفتنی ، تا پود جانم بشکند
این مُلک بی حاصل ببین ، سر شار از خار م کند
شخمی بزن ، چیزی بکار ، تا سازمانم بشکند
تفتیده در چنگال من ، آن سیب رنگین فام روی
از نو بچین سیبی دگر ، تا آرمانم بشکند
خورشید جانان در خطر ، مهتاب سانان بی اثر
بشکن بت سیاره را ، تا آسمانم بشکند
زین کفرهای نو شده ، زان جنگ های هو شده
بر کش تبر بر کعبه ام ، لات از نهانم بشکند
زنگی منم ، رنگی منم ، مست از هر آهنگی منم
با ذوالفقاری حمله کن ، تیر و کمانم بشکند
با پرچم تو حید اگر ، اینگونه آدم می کشند
طیرا" ابابیلی فرست ، تا این جهانم بشکند
دلم می خواهد آوازی بخوانم ،
یاد آن شب ، یاد آن شب ها
نُتی پایین با سازی بخوانم ،
یاد آن شب ، یاد آن شب ها
در آمد ، شور ،
قدری اصفهان و گوشه ی شیدا
تو را با عشوه و نازی بخوانم ،
یاد آن شب ، یاد آن شب ها
گهی قانون بر گیرم ،
گهی بربط در آغوشم
تو را با رقص و طنازی بخوانم ،
یاد آن شب ، یاد آن شب ها
تو آ ن تصنیف زیبایی
که بر سازم چو بنشینی
شود با هر سر آغازی بخوانم ،
یاد آن شب ، یاد آن شب ها
شبی لبنان شوم ،
یا فاتح مصرت نمی دانم
تو را با شیوه ی تازی بخوانم ،
یاد آن شب ، یاد آن شب ها
سیمرغ مرغانت منم ، تنها اگر هستی ، بیا
تا قاف پروازت دهم ،عنقا اگر هستی ، بیا
مجنون بی تابت شوم ،وادی به وادی ، کو به کو
پای جنون جان می دهم ، لیلا اگر هستی ، بیا
قوی سپیدی پرزنان ، ره می برم تا بی نشان
همراه پرواز و خطر ، دریا اگر هستی ، بیا
عطشان اسماعیل را ، بنهاده تا زمزم شود
از مروه می جوشد ، صفا ، بطحا اگر هستی ، بیا
عاشق منم ، وامق منم ، رسوای رسوا ، هان و هان
هیهات و هیهاتم ببین ، عذرا اگر هستی ، بیا
با بیل عقل و داس دل ، خواهم کشاورزی کنم
دنبال گندمزار من ، حوا اگر هستی ، بیا
لبالب می شوم از مهربانی
چون تو را دارم
تو را دارم
لبالب می شود چشمان دیدارم
چه داری اینچنین مستم
پر از " می " می شود دستم
چو دستت را به دستانم
ولو یک لحظه بسپارم
شب و چشم سیاه و
گیسوان مشکین ، چه ترکیبی !
من اما روز ها در خوابِ
هر دو سخت بیدارم
نفس دلتنگیت را دوست دارد
وقت بر گشتن
تو را ای همنفس !
با بوسه های داغ بشمارم .
چه می شد فرصتی دیگر
به آغوش تو بر گردم
نخواهم لحظه ای هم بر زمینت
باز بگذارم
که زیبایت نوشته
مثل یک دیباچه ی زرین؟
تمام فصل فصلت را
سپردی دست افکارم
تو اما مثل شب بو
گوشه ی ایوان تنهایم، نمایانی
منم عاشق ترین همسایه ی
چسبیده بردیوار و ایوانم
پیر هن لیلا
تو اگر سو خت دلت ، سر به هوا بالا کن
پیش شهرت که می آیم ، تو به چشمک وا کن
آن بهشتی که در آن ، موج به موج ، شهر به شهر
پر دروازه ی عشق است دری پیدا کن
من در آن مردمک آبی زیبا غرقم
تو به پاروی مژ ه ، دست مرا بالا کن
اندکی اشک سفارش کنم از شوق بخر
و در آن دلهره احساس مرا دریا کن
سندی نیست که پایش بدهم دل ، واگر
دادمت ، پیش نو یسش که رسید امضا کن
ببر این شک ، و بشوی از نگه تیرگیش
تن مجنون شده ام ، پیر هن لیلا کن