قهر
آمدن ، واژه ی زیبا و قشنگیست ، بیا
جنگل عشق ، خریدار پلنگیست ، بیا
دل ما منتظر سادگی آن دهه هاست
دیگر این شهر هواخواه دو رنگیست ، بیا
یاد آن عصر دل انگیز تعامل خوش باد
پیش بینی سیاسی همه جنگیست ، بیا
کوچه ی کودکی و تیر و کمان ، سیمانیست
برج های گنه آذین تفنگیست ، بیا
آشتی ، آش ندارد ، ده دلتنگی ما
رشته ی دلشدگان ، رشته فرنگیست ، بیا
مثل ماهی شده ام باز ، به تُنگی محبوس
دل دریا زده محتاج نهنگیست ، بیا
ادبیات ، هنر ، عشق ، تساهل شده است
شاه بیت همه در فهم زرنگیست ، بیا
تو فقط شعر مرا ، مثل خودم می فهمی
قهر کردن به خدا ، کوچه ی تنگیست ، بیا
آه امشب حال خوبی دارم ، اما یار نیست
شب بلند و شعر ناب و زخمه ی گیتار نیست
حال تنهایم عجب حالیست ، شهر آشوب گون
آنکه باید باشد امشب محرم اسرار نیست
میفروشی می کند چشمت ، حبیب ، از آسمان
تا سحر شاید بیایی ، گر چه هیچ اجبار نیست
دوش از آشفتگی نزد طبیبان یک به یک
هر چه پرسیدم کسی مانند من بیمار نیست
خسته اما ، کوچه کوچه هر چه گشتم خانه بود
حیف در اندازه ی من وسعت یک غار نیست
نان هست و آب هست و زندگی ، تکرار هست
اندکی احساس عاشق بودن افکار نیست
گندمی خوردیم و هر شب یاد گندم می کنیم
شاید امشب فرصت دیدار گندمزار نیست
لذتی دارد فراقت ، قابل تو صیف نیست
هر چه باشد ، هست اما ، حاصلش آزار نیست
گفتی که ، خانه ات ، قفسی ، رنگ آجریست.
یا لانه ای که آخر ، بن بست ، آخریست .
وقتی قرار شد که دو تایی سفر کنیم.
فرقی نمی کند ، قفس و لانه ، هست ، نیست!
سیزده بدر
***
گره ای نیست ، اگر سیزده ای باشد و تو
سبزه ای باشد و عشقی و دهی باشد و تو
غصه ها را بدریم ، خانه به صحرا ببریم
قصه ها گویم اگر پای و رهی باشد و تو
بدر آیند ، همه اهل دلان ، فروردین
آسمان گریه کند ، کوه و مهی باشد و تو
دل ببندیم و طنابی و تب و تاب ، اگر
دست های من و موی سیهی باشد و تو
سیزده فصل بهانه ، عید نوروز و بهار
پای آوازی و شعری ز ،رهی، باشد و تو
وای از این تکرار روز و روزگار
زنده باد و مرگ های بی شمار
روز ها با نام ها در هم شده
روز های شاد و روز غم شده
کف زدیم آن روز ها ، بی قاعده
کف زدیم این روز ها ، بی فایده
کار ما شد کف زدن با روز ها
می گذشت از عمرمان ، نوروز ها
برزخی از روز ها آمد پدید
حق و باطل ز آن میان شد نا پدید
روز هایی مثل یک تاریخ بود
روی دیوار حقیقت میخ بود
خط خون بود و شهادت های ناب
مرگ در حلقوم مردم چون شراب
بعد ها ، آن روز ها هم ، حیف شد
نزد تاریخ و گذشته ، طیف شد
دیگران ماندند و رفتند ، دیگر ، آن
همرهانِ بی نشانِ کاروان
نامشان اما کتاب قصه شد
درد شان تنها شعار و غصه شد
روز های نو تر آمد روی کار
روز های لفت و لیس بی شمار
نام بود و نان بود و آب بود
از قضا ، داروغه هم در خواب بود
هر که با نامی ، خلاصه یار بود
کمترینش ، بنده ی بیکار بود
هفته ی عنوان و ماه و این و آن
رو ، بخوان تقویم ها را با نشان
روی هم افتاد اسماء وزین
روز جشن آمد به دیدار غمین
زین میان ، روز خدا ، تنها ، نبود!
من ، فراوان بود ، اما ما ، نبود
باز اما روز ها ، کف می زنیم
بیخودی بر تار و بر دف می زنیم
روز های مرگ ، هورا می کشیم
هر چه آمد پیش ، بالا می کشیم
روز فردوسی عرب تر می شویم
روز سعدی بی ادب تر می شویم
بیخودی مرد سیاست می شویم
شاعر شعر خباثت می شویم
از در و دیوار بالا می رویم
با زبانی بد ، به دعوا می رویم
پای هر کاری ، قانون می شویم
پای هر یاری ، مجنون می شویم
با تعصب عقل را سر می بر یم
هر حرامی تا به آخر، می خوریم
با نمی باران ، جیحون می شویم
بر تن هر لیف ، صابون می شویم
اسم این روزا ، که روز همرهیست
شایدم با نام دیگر ، گمرهیست
وای اگر این روز ها باشد ، بسی
ناکسی را نیست ، رحمی بر کسی
ما نمی خواهیم ، روزی از شما
همرهی ، اندوه و سوزی از شما
نوش تان باد ، روزها ، اموالتان
خانه تان آباد و خوش ، احوالتان
ما فقط یک روز می خواهیم و بس
اسم او را می گذاریمش ، قفس
خواهشی داریم ما را ول کنید
روز ها را با همین کامل کنید
لااقل یک روز باشد نام ما
مرغ آزادی نشیند ، بام ما
آرزوی ما فقط ، آبا دیست
نام روز ما فقط ، آزادیست .