بین من با تو تفاوت بسیار
اما چنین رسمش نبود
هر دو فارق گشته از یار و دیار
اما چنین رسمش نبود
نوع و جنس و فصل و دیگر از من و تو هر کدام
افتراق و اشتراکی بی شمار
اما چنین رسمش نبود
خاک یادت هست از آغاز رُستن تا کنون
عشوه ها و شکوه های روزگار
اما چنین رسمش نبود
ای تو در بالا نشسته بر قضای روزگار
مانده زخم کهنه در من آشکار
اما چنین رسمش نبود
هر دو اما روز آغازین آدم زاده ایم
تو تفنگی اینک و من هم شکار
اما چنین رسمش نبود
پای آزادی دو تایی زخم خوردیم و زبان
تو نگهبان گشته ای من در حصار
اما چنین رسمش نبود
سوت داور بود و ما با هم رسیدیم پشت خط
ناگهان گفتند هستم بر کنار
اما چنین رسمش نبود
ساحل آرامشی داری ، ز حالم بی خبر
این من اما ، بیقرارم ، بیقرار
اما چنین رسمش نبود
کاش آدم زاده ها مثل برادر می شدند
نیست می شد واژه ی ایل و تبار
اما چنین رسمش نبود
ای که فرمان می دهی فرمانبرانت را بگو
خون چکان گردیده این شهر و دیار
اما چنین رسمش نبود
کاینات و آفتاب و خاک و باد و زندگی
آینه با سنگ شد ناسازگار
اما چنین رسمش نبود
تخت نرد زندگی شاه و گدا دارد بسی
ما گدایان باختیم در این قمار
اما چنین رسمش نبود
کس نمی داند حقایق را مگر آگاه مرد
حکم فرمودی و رفتم پای دار
اما چنین رسمش نبود
جوهر هستی چنان تدبیر بر ما می نمود
هر چه آمد ، حاصلش شد اختیار
اما چنین رسمش نبود
انتظار دلخوشی ها بود ، اما این نبود
کاش جور دیگری بود انتظار
اما چنین رسمش نبود
گفته آمد بعد سختی ها شود آسان جهان
سهم ما اما نبودش سایه سار
اما چنین رسمش نود
زندگی در فهم آدم هاست ، در نوع نگاه
بگذرد این چند روز تنگ و تار
اما چنین رسمش نبود
این شهر چرا خالیست ، این کوچه پر از سنگ است ؟
هر خانه که می بینی ، خالی شده از جنگ است
مو سیقی لالایی خوابیده پس از قرنی
این قرن جدید انگار ، با جنگ هماهنگ است
بودای قشنگ شهر ، ترکیده ز بیخ و بن
ناقوس کلیسا ها ، چندیست بد آهنگ است
تو حید زلال اما ، گردیده اسیر شرک
بی رنگ ترین معبد ، آلوده به صد رنگ است
شاید که صلیبی نیست ، یا مرد صلاح الدین
شطرنج سیاست را ، صد حیله و نیرنگ است
دریای خروشان و غوغای مهاجر هاست
خوابیدن کودک ها در ساحل نیرنگ است
از دور تماشائیست ، آن شهر که رویائیست
پس کوچه ی غربی ها ، تاریک و بسی تنگ است
این ما به کجا اکنون ، این جنگ چرا حالا؟
این شهر چرا خونین ، آلوده به هر انگ است
شهری که در او خشتش ، فیروزه به تن دارد
خورشید سفیر ماست ، سیمرغ شباهنگ است
از خویش برون آییم ، زین پیله ی خود سوزی
ققنوس بشر شرقیست ، این مرغ خوش آهنگ است
من و یک قلب بارانی ، تو را چون گریه کم دارم
که بی تو در شب باران ، مژه بر هم نمی ذارم
نگو دیره ، نگو فردا ، همین حالا بیا ، خوبم
من اینجا پیش خواب تو ، تمام وقت بیدارم
هزار و یک شب و قصه ، به سر شد بی توام برگرد
تو رفتی و هنوزم من ، به جان عشق بیمارم
به ساحل ها قسم دادم ، که چون امواج بر گردی
چو ماهی مانده در خشکی ، فراقت گشته ، آزارم
هنوزم برکه ی من ، از تو خالی می شود هر شب
که دیگر بار آب از ، چشم هایت ، سیر بردارم
من و دیوار و ساعت ، روبروی هم بگو تا چند
تمام لحظه های بی تو را ، پیوسته بشمارم
حواری می شوم ، گر جان ببخشی ای مسیح آسا
گناه خویش را هر دم به دار عشق بگذارم
زندگی حال ناخوشی دارد
هر که یک جور دلخوشی دارد
اضطراب از شمول بیماریست
عصب شهر سایشی دارد
زیر دست از مدیر بالا دست
اعتراضی و خواهشی دارد
انحرافیست ، داده ها و بستان ها
هر که در ذهن ، پایشی دارد
بعد هر مدتی ز استحصال
طبق معمول آیشی دارد
فرصت زایمان نسلی نو
فکر تغییر و زایشی دارد
ریزش و رویش و حسابرسی
حاصل جمع و کاهشی دارد
دود اگر از نهاد برخیزد
در پس خویش آتشی دارد
باد بی مو قعی که تو فانیست
نا خود آگاه ، رانشی دارد
گنگ گفتار و احول اندیشی
چالش انگیز و خوانشی دارد
از تکلف به غیر تعبیرات
می توان گفت او غشی دارد
استماع کلام صاحبدل
نغز و ترغیب و رامشی دارد
سادگی درس اول عشق است
بهر هر کس نمایشی دارد
ما که گفتیم با اشاره سخن
تو ببین قدر و ارزشی دارد
حل و عقدیست مصلحانه ، اگر
نزد مردم همایشی دارد
زندگی گفتمان ارزش هاست
غیر از این جای خامشی دارد