ز سگ ، مهر و وفا بسیار دیده.
کسی کو در خودش گرگی ندیده.
ز کهف از آدمی و سگ شنیدیم.
که از شر ستمگر ها ، رمیده.
خوابم مرا بیدار کن ، هم صحبت اسرار کن، کاندر جهان عیار کن، با صبح روشن فال خود.
خورشید جان را نور کن، چشم بد از من دور کن، وز لطف خود ماجور کن، با صبح روشن فال خود.
من را ببر سوی منا، از خویشتن تا بر فنا، قربان شود کز هر غنا، با صبح روشن فال خود.
عید است و عیدی ده مرا، در وادی خود نه مرا، زین بیشتر کن به مرا، با صبح روشن فال خود.
کز من ستان این جان را، این جان بی سامان را، بپذیر این قربان را، با صبح روشن فال خود.
این قیل و قال از من ستان، کز شر بت هایم رهان، خود را نما بر من عیان،با صبح روشن فال خود.
احرام کن جان مرا، ایقان و ایمان مرا، کان عهد و پیمان مرا، با صبح روشن فال خود.
زین نور تطهیرم نما، کز مهر خود سیرم نما، در مشعرت پیرم نما، با صبح روشن فال خود.
بگذار تا حاجی شوم، در خویش حلاجی شوم، تا در سری تاجی شوم، با صبح روشن فال خود.
زین شب رهانم تا سحر، کز خویش کن جان را خبر، تا بگذرم از این گذر، با صبح روشن فال خود.
خواب می بینمت ، هنوز ، هنوز
شده ای عین باورم ، شب و روز
ای تمام گذشته ام برگرد
چون بهاری که می شود ، نوروز
دوست دارم دوباره بر گردم
با دو خط ، چار پاره برگردم
شعر یعنی ، دهات ساده ی ما
گاو نر ، گاو ماده ی ، ما
سیب ، گردو ، درخت زرد آلو
چای لب سوز ، جای باده ی ما
دوست دارم ، دوباره بر گردم
با دو خط ، چار پاره بر گردم
آب مصراعی از ترانه ی ما
باد و یک روسری ، بهانه ی ما
گیسو اما ، بقیه اش با تو
سادگی بیت ، عارفانه ی ما
دوست دارم ، دوباره بر گردم
با دو خط ، چار پاره بر گردم
نیست اینجا بجز غریبی من
منم و وای و یا حبیبی ، من
هر چه دیدم به پوچیم افزود
وای از این درد و بی نصیبی من
دوست دارم ، دوباره برگردم
با دو خط ، چار پاره بر گردم
عاشق بید سیر دهکده ام
سیر نان و پنیر دهکده ام
پای چشمه ، کنار سایه ی توت
مست گفتار پیر دهکده ام
دوست دارم ، دوباره بر گردم
با دو خط ، چار پاره بر گردم
بنویسم تو را دوباره ، ز نو
برکشم اسب و چارق و برنو
واژه ها را دوباره زنده کنم
با چراغ تو سر کنم ، از نو
دوست دارم ، دوباره برگردم
با دو خط ، چار پاره برگردم
قدمی تا به کوچه های خاک
قلمی تا به دست های پاک
لقمه های حلال کارگری
دست های ستبر و چاک چاک
دوست دارم دوباره بر گردم
با دو خط ، چار پاره برگردم
باز چشمه ، دوباره چشمانت
اشک شوق از دو چشم گریانت
باز آشی که پخته مادر عشق
سر کشم در حضور دستانت
دوست دارم دوباره برگردم
با دو خط ، چار پاره برگردم
چتر بی بارانم و رگبار می خواهم تو را
سقف زندان منی ، آوار می خواهم تو را
در پی آرامشی تا هستی و هستم نباش
من خود آرامشم ، آزار می خواهم تو را
جذبه ی تکرار در دیدار ، درک عاشقی ست
عشق من ، تکرار در تکرار می خواهم تو را
زیستن با تو ، طریق آخر آسودگیست
فال من ، من حافظ اسرار می خواهم تو را
من زبان بی زبانی را نمی دانم ، ولی
با زبان خواهش و اصرار می خواهم تو را
گم شدی در خواب ، تا بیدار پیدایم کنی
من که در آئینه دیدار می خواهم تو را
عشق سرمشق است ، اما خط به خط آموزه ایست
دیر دانستم چرا بسیار می خواهم تو را
استاد محمد علی بهمنی
***********
گفته بودم نه ، ولی این بار می خواهم ، تو را
سال های خواب من ، بیدار می خواهم ، تو را
ای که باران از تماشای تو ، گریان می شود
تشنه ام با دیدنت ، رگبار می خواهم ، تو را
گشته ام ، هر جای آبادی و آبادی ، نبود
در خراب آباد خود ، آوار می خواهم ، تو را
می شمردم کهکشانها را ، بگویم ، چند و چون
بیشماران گفتم و بسیار می خواهم ، تو را
شهر عریانم ، پر از عشق تو و چشم ، رقیب
در حریم خویش ، چون دیوار می خواهم ، تو را
ای به پاییزی تماشایی کنون در کو هسار
برگ زرینی و با اصرار می خواهم ، تو را
بغض بشکن ، آنچه در آئینه پیدا کرده ام
از بهاران بیش و با تکرار می خواهم ، تو را
نیست پایانی برای دوستی ، حتی به مرگ
تا ابد تا آخرین دیدار ، می خواهم ، تو را
مسلم آهنگری