ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
فاعلاتا تو بگو با فعلاتت ، چه کنم؟
از بمیرید ، بمیرید و حیاتت ، چه کنم؟
خسته ام ، خسته ، عروض و غرضی نیست مرا
تو بگو با عرض و معنی و ذاتت ، چه کنم؟
در جهان هر چه که دیدم ، همه بی بنیادیست
با تو اما ز تجلی و ثبا تت ، چه کنم ؟
به غروبی که فرو رفته غرورم به عدم
پای آواز اذان ، وقت صلاتت ، چه کنم؟
خشکسالی شده اندیشه ، به جایی نرسد
با تو جاری شده در شط و فراتت ، چه کنم؟
همه غرقیم به گرداب دروغ خودمان
با پل معرفت و راه نجاتت ، چه کنم؟
زندگی زایش و پیمایش و اندو ختن است .
زخم پای و دل هم زاده ی خود دوختن است
زندگی جنگل سختیست که در عاقبتش
لاشه ی خشک درخت همه را سو ختن است
برگ ، درسیست که تا میوه تکامل دارد
آدمی با نگه خویش در آمو ختن است
مثل پاییز درختان بشر می دانند
زرد رویی چو رسد ، فصل بهم ریختن است
آسیابان که به پیری برسد می فهمد
روزگار اَلکش ، نو بت آویختن است
چه قدر زاویه های دلمان تنگ شده
سیصد و شصت درجه عشق چه بی رنگ شده
صحبت از قائمه و منفرجه دیگر نیست
ضلع های من و تو فاصله اش سنگ شده