شیشه ی لیوان ما را آرزو هامان شکست
مرغ تردید از حصار تنگ زندانبان ، جست
ساختیم ، اما دروغین بود ، کاخ آرزو
نیست هامان را گمان کردیم ، چیزی بود و هست
باغی از نقاشی ذهنی کشیدیم ، بار ها
می درید آهوی زیبا را ، پریشان گرگ مست
چون به زندان خود افتادیم ، در ها بسته شد
کینه ها و دشمنی ، پیوند ما را می گسست
پیله در خود می تنیدیم و به هم می بافتیم
پرده های ذهنمان ، اندیشه را بر نور بست
زیر باران و من و گریه و گریان شدنت
زیر ابرای خنک گشته ی باران شدنت
داشتم حال خوشی ، دست به زلفت، همه حال
زیر دستان من و لحظه ی پنهان شدنت
درد بود و تو و آغوش و من آن همه بوس
زنده می شد تنم از دیدن و درمان شدنت
مهربانی و تو و مهر سر آغاز همید
هست زیباتر از آن، شیوه ی خندان شدنت
کم کم ، آهسته بتابم ، که نسوزد دل من
طاقتی نیست مرا و قت نمایان شدنت
آه ، نَبوَد به تصور که مرا بی تو دمی
چه رسد دیدن یک لحظه ز پایان شدنت
به مسلمان شدنم شک نکند کافر تو
داند از معجزه و باور و ایمان شدنت
چندی ندانمی که به قایق نشسته ایم
در انتظار کشف حقایق نشسته ایم
ما بی خبر ز موج ، چه آرام و بی هنر
در کشتی مهیب علایق نشسته ایم
در تنگنای گم شدن از کوی و کوچه ها
چشمی گشوده بر رموز و رقایق نشسته ایم
هر جا ترنمی و نسیمی ز سر خوشیست
زنجیر وار چو کودک شایق نشسته ایم
آنان که رفته اند کسی بر نگشته باز
ما هم نشین راز شقایق نشسته ایم
ما را که داده ایم ز کف سال و ماه را
دلخوش به لحظه ها و دقایق نشسته ایم
صبح بخیر
یک صبح دوباره بی خبر می آیی
با صبح بخیر ، پشت در می آیی
و قتی که شکوفه ها خبر دار شوند
شیرین عسل و شکر شکر می آیی
صبحانه که نان تازه داریم و پنیر
با سینی و چای تازه تر می آیی
وقتی همه خوابند و هوا هم خنک است
هنگام اذان ، وقت سحر می آیی
آبی بزنیم و رُفت و رُوبی بکنیم
فردا بسلامت از سفر می آیی
دیشب چه شب ستاره بارانی بود
گفتم نکند ، ز مَه ، به در می آیی
ما عاشق صبح بخیر ، لب های توایم
از دور چه زیبا به نظر می آیی
دیگر هوس خواب ، حرام است ، حرام
یک جمله به ما بگو ، اگر می آیی !
باز مهتاب اگر سر نکشد ، حرفی نیست
کفتر جَلد اگر پر نکشد ، حرفی نیست
تو فقط با دو سه سوت دَدَری ، جَلد بیا
خلوت کوچه به آخر نکشد ، حرفی نیست