ماه من عید است ، قربانت شوم.
بوسه ای ده تا که مهما نت شوم.
برق چشمت ، چشم ما را خیره کرد.
فرصتی ده تا که چشمانت شوم.
می در خشی نور می بخشی بتا.
کن تجلی تا که خا قا نت شوم.
عین نوری ، همنشین اختری.
سینه بگشا تا که دستانت شوم.
ساکتی اما درونت راز ها ست.
بغض بشکن تا که گریانت شوم.
بیقراری کشت ما را ، نا زنین.
گو شه چشمی تا که سا ما نت شوم.
خوبرویان را قراری نیست ، لیک.
شوخ چشمی تا که ، پیما نت شوم.
کافری کا فیست ، ای هندوی مست.
هو شیارم کن ، که ایما نت شوم.
می کشی ما را به شمشیر دو لب.
هست زیبا ، اینکه تاوانت شوم.
صا حب اسرار ، تنها خا لق است.
در کمال آ ید هر آنکس بالغ است.
احسن التقویم کی در ظاهر است؟
هر که نفسش کشت ، یعنی طا هر است.
لفظ نتواند بیان حق کند.
خویش را یکسر ، بدو ملحق کند.
در مجاز آید دل ظا هر پرست.
اندرون ذره کی یابد چه هست ؟
می به ظا هر می شود ، معشوق مست.
میوه چینی می کند عاقل به دست.
قطره ی آب است هستی ، در نگاه.
کاش می شد ، یافت کاریزی به چاه!
هست عالم ، این فلک تا آن فلک.
چرخ گردون ، آدم و حور و َملَک.
گوسفندانند ، بعضی بر دو پا.
فرق انسان نیست ، اندر دست و پا.
ابلق و زرد و سفید و سرخ فام.
نیست وجه امتیازی در مقام.
آنکه هو هو می کند کی ملحد است؟
هر که تاری می زند ، کی مطرب است؟
پیش سلطان زمین و آسمان.
نیست فرقی بین دست میهمان.
آن یکی بسته است با اخلاص دست.
وین به پهلویش نهاده هر دو دست.
اصل ، افتادن به خاک است ای پسر.
هر چه اخلاصت قوی تر ، خوبتر.
آنچه در سر می رود، طاهر خوش است.
پاکی سجاده ، تنها ، نا خوش است.
نیت پاکت ، به اخلاص و عمل.
مثل زنبوری کند ، گل را عسل.
دین یعنی حاصلش شد تربیت.
در مسیر تربیت شد ، عافیت.
دین در معناست ، لفا ظی جداست.
اختلاف خلق در لفظ و نماست.
هر که دینش را ز پیغمبر گرفت.
خویشتن از شرک و جهل و کینه رُ ست.
دین موروثی ، تعصب آورد .
دین قرآنی ، تعبد آورد.
هر کسی ، الله را در بند شد.
کی به غیرالله او پا بند شد ؟
در صراط مستقیم ای اهل راز.
می کند پرواز سالک در نماز.
عقل آیینه است و هادی بشر .
علم ابزار خرد بر خیر و شر.
کی بود یکسان عاقل با سفیه؟
کی شود همراه ملحد با فقیه؟
عالم و عامی و عارف نزد رب.
هست والا تر، به پرهیز و ادب.
گر چه می گو یند با آداب دین.
می شود معلوم اصحاب ، امین.
استخوان این ادب ، یعنی نماز.
هست مغز استخوانش ، چاره ساز.
مغز و معنا در نماز و روزه چیست؟
حُسن نیکو ، ُخلق والا ، هر که زیست.
مهرورز و دوست دار خلق باش.
بذر نیکی در دل مردم بپاش.
گفت : پیغمبر نیَم ، سر بار خلق.
جز محبت من نخواهم سیم و د لق.
آمدم تا خلق را ، رهبر شوم.
اسوه اخلاق و ، پیغمبر شوم.
چه کردی چنین آتش انداختی ؟
به پاییز من اینچنین تاختی.
چرا از بهارم گذ شتی ، حبیب ؟
که رفتی و با دیگری ساختی.
سیاه و سپید که دیدی ؟ چنین .
چو شاهی به سرباز ، دل باختی.
چند روزی می زنند بر طبل ، ای خمار مست.
هر که از میخانه بر گردد ، سرش باید شکست.
دوش دیدم عابدی از راه مسجد می گذ شت.
پای لنگ و سر به هم آورده و بشکسته دست.
گفتم این از چیست؟ او را حد ملحد می زنند.
گفت جرمش هست آگاهی ، به هر مسند که هست.
پیش خود گفتم که چون سجاده در می می کنند.
خون زاهد می شود همسان خون می پرست.
آمد آوازی زمسجد کای خمار چیره دست.
نیست یکسان قدسیان ملک ، با مستان پست.
چون به هوش آمد ز مستی ، بت پرستی پیشه کرد.
گفت از اعجاز این سجاده باید شست دست.
بنده ی آزاد آن بندم ، که از مهرش کنون.
می توان از هر که در بند است و از هر بنده رست.
فکر تقلیدی به تابو می رسد ، ای خود پرست .
هست آزاد آنکه از زندان این افکار رست.
چه نا خوشم ، در این وادی حزین و فکار .
نه رُست جز غم و اندوه از شکوفه های بهار.
اگر چه می شکند رسم و عاذت ایام.
کسی نگفته که من زنده ام به جشن هَزار.
بیا که فرصت و تدبیر ما نمی پاید.
که شرح دهم ، قصه عزیز و نگار.
***
گهی به آسمان و گهی بر زمین خیره سرم.
بدان امید که شاید زخاطرت گذرم.
هنوز دیده به در دارم و گناهم نیست.
که شاید از در رحمت عنایتی ببرم.
که گفته من که به بستان نیامدم امروز.
بباید از سمن و یاس و لاله در گذرم.
مرا امید به از آن که غم به خانه برم.
فدای شمع فروزان امشب و سحرم.
به جمع قافله گفتم که ، ساربان کجاست ؟
ندیدمش دو سه روزی ، گذشته از نظرم.
بگفت : آنکه ارادت کند ، به فیض رسد.
نه من که از دو جهان گیج و گنگ و بی خبرم.
خلاص کن به کلام ، آنکه در عمل کو شید.
به چشمه آب خورد ، ارنه من که بی هنرم.