ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چند روزی می زنند بر طبل ، ای خمار مست.
هر که از میخانه بر گردد ، سرش باید شکست.
دوش دیدم عابدی از راه مسجد می گذ شت.
پای لنگ و سر به هم آورده و بشکسته دست.
گفتم این از چیست؟ او را حد ملحد می زنند.
گفت جرمش هست آگاهی ، به هر مسند که هست.
پیش خود گفتم که چون سجاده در می می کنند.
خون زاهد می شود همسان خون می پرست.
آمد آوازی زمسجد کای خمار چیره دست.
نیست یکسان قدسیان ملک ، با مستان پست.
چون به هوش آمد ز مستی ، بت پرستی پیشه کرد.
گفت از اعجاز این سجاده باید شست دست.
بنده ی آزاد آن بندم ، که از مهرش کنون.
می توان از هر که در بند است و از هر بنده رست.
فکر تقلیدی به تابو می رسد ، ای خود پرست .
هست آزاد آنکه از زندان این افکار رست.