هست زیبا یی اگر چشمی تـــو را ، یـاری کند.
هست آرامش ، اگـــــــر اندیشه ات کاری کند.
می شود گل بود و بوی خــوش نصیب یار کرد.
بایدم آموخــت ، فکـــــری هم به حال خار کرد.
در زلال آب گاهی نقـــــش یک مهتـــــاب بود .
در سیا هیها برای شا پـــــــرک شب تاب بود.
روز تو فانی ، شقایق را نــــــــــگهبا نی نمود.
تشنه کامی را به آب دیده مهمـــــا نی نمود.
می شود حس کرد بوی سیب غو غا می کند.
ریــــــــگ جوی زندگی ، آهنگ زیــــبا می کند.
گوش ها را مـــــــــی نوازد آب جوی مو لیــان.
مثــــــل شعر آب سهراب و حــــــــریر پر نیان.
کیست آرامش نگیرد چشمه ای غل می زند؟
مرغ دل پر می کشد چون شاخه ای گل می زند.
هست آرامــــــش. اگر دستی تکا نت می دهد.
بند گی با ید خداوندی ، کـــــه جا نت می دهد.
سا یه سار باغ ، جــــــــانت را نوازش می دهد.
تر بیت اقوام را پـــیوند و ســـــــــازش می دهد.
کو هساران لاله وحشی ، تــــــعا رف می کنند.
کا فران عشق را مجنـــــون و عـــارف می کنند.
بلبلی در شا خساری نغمه خوانــــــی می کند.
بید بن از کفش دوزک میز بـــــــــــانی می کند.
چشمه ای با تشنه ای یک لحظه تنها می شود.
عا شق دلخسته با یک بو سه رسوا می شود.
چلچله فــــــــصل بهاران می رسد با لالــــه ها.
عشقبازی می کند پــــــروانه بـــــــا آلالــــه ها.
هفت سین دشت را ، بــــا سبزه آراید بـــــــهار.
فال حا فظ در میان و سر خوش و سر مست یار.
پسته و بــــــادام وگردو ،فـــــــندق و شاخ نبات.
زعفران و زیــــــــــــــره یکجا می شود آب حیات.
آلـــــــبالو ،سیب،زردآلــــــــو،گلابی و شلیـــــــل.
جملگــــــــــــی هستند ، آثـــــــار خداوند جلیل.
خـــــــرمن گلهای داوودی ، بنفشه ،اطلسی.
می ربا ید ذهن انسان را زهــــر، خار و خسی.
مــــــردمان نیک سیرت ، اهــــــل ایمان و یقین.
باز می دارند انسان را ، ز فسق و جـــور و کین.
شه پر عقل است ، پـــیغام سروش علم ودین.
می رها ند آدمی را ، از گــــــــــذر گاه و کمین.
انبـــــیا و اولــــــــیا ، هر یک چراغ و کشتی اند.
رهنما و رهگشای خلـــــق ، از هر زشــتی اند.
زین هـــــمه گفتیم و پا یانی ندارد ، گــــفته ها.
با یـــــــدم خا موش ما ند ، قصه ی نا گفته ها.
می کنم تکرار زیبا هست . وا کن چشـــــم را.
خَلق و خُلقت می شود زیبا ،رها کن خشم را.
بوی نفرت در وجودت ، خار چشم آدمی است.
راز لبخندت گشاید،هر چه اندوه و غمی است.
دوست دارم خاک پای دوستدارانـــــــت شوم.
بهتر آنست تا که گو یم،ذبح و قربا نــت شوم.
ای تمام حسن ، هستی جلوه ای از نــــور تو.
هست کافی مردمان را ، جلو گاه طـــــــور تو.
آنکه زیبا بین و زیــــــبا خواه و زیبــــا باور است.
کی بتی چو بین تواندگفت کو پیغـــــمبر است.
نیست اندر باورم خـــــــــارم کنی . روز پسین.
گر تو رحمانی و من جا مانده در ملک حصین.
گفته ای کا فیست بر مردم ، خــــداوند کریم.
نقل قران است ، پناهم ده ز شیطـــان رجیم.
صبح و ظهر و مغرب و شامت به خاک اندر شوم.
رهـــــــرو راه رسول الله (ص) پیغمـــــــــبر شوم.
جا مانده ام ، امروز جانا کاروان رفت.
یعنی فقط یک لحظه غفلت میز بان رفت.
این سفره را دیروز ساقی پهن می کرد.
امروز ساغر ها شکست و ساربان رفت.
هر چند وقتی یکنفر ، خُم را گشاید.
مستی چو از سر گیرد و آن مهربان رفت.
برقی جهید و نور خود پاشید بر شب.
ظلمت درید آن ساقی سر و نهان رفت.
صا حبدلا ، شاید بر آید ماه امشب.
چون چشم بر گیری ، شاید میهمان رفت.
هر چند عاشورا به غفلت خفته بودیم.
آن میر و ماه و صاحب ملک و جنان رفت.
هر روز عا شوراست ، این پیغام یار است.
در نینوای عشق چون حُر می توان رفت.
فریاد عاشورا خداوند حسین (ع) است.
کو در عمل کو شید و از جان جهان رفت.
هیهات منا لذله خود تفسیر عشق است.
این آخرین فریاد معصوم از زبان رفت.
یکبار دیگر شورشی کن بر یزیدان.
شاید حسینی گردی و از این جهان رفت.
من آسودم اما ، نیا سود این دل.
کجا رفته بودی ؟ که می مرد این دل.
شب و روز این مرغ ، بی آب و دانه.
فقط بینوا ، غصه می خورد ، این دل.
ندانم که بر او چه میرفت ، آن شب .
دمادم تو را ، اسم می برد ، این دل.
آرزوی عالم و آدم به جنات خداست.
غایت آمال هر کس ، جایگاه انبیاست.
اهل معنا را حقیقت ، جز لقای یار نیست.
ای خوش آن یاری که از سر چشمه اغیار نیست.
این حوالت را کنون بپذیر ،دنیا نقد ماست.
خوب یا بد ، هر چه باشد این جهان در عقد ماست.
چون ندیدم آن جهان ، اینجا بهشتی می شوم.
قایقی می سازم و همراه کشتی ، می شوم.
موج ها را می خرم، با کوسه سازش می کنم.
ما هیان آب را ناز و نوازش می کنم.
صبح پارو می زنم خورشید را پیدا کنم.
یک سبد گرما بچینم ، وارد دریا کنم.
با عروسک های دریا عشق بازی می کنم.
آبشش را می خرم ، ترک هوازی می کنم.
مدتی کو تاه اینجا یم که غواصی کنم.
دور بین زندگی را وقف عکاسی کنم.
هر که دارد یک بلم ، با عقل پارو می زند.
چون کفی بیند در آب افتاده جارو می زند.
روزگاری تور احساسش مشبک می شود.
حا صل رنجش نمی داند دو یا تک می شود.
زندگی رسم خوشایندیست ، با کو تا هیش.
شوری دریا کسی خواهد که خواهد ما هیش.
گر چه یک روزی مرا در ساحلت جا می دهی.
گفته ای آنجا ز حوری های آنجا می دهی.
بیش از آن باغ ارم را با عسل ها می دهی.
آنچه در وهمم نیاید ، زیر و بالا می دهی.
عاقل آن باشد ، که در عالم بیفروزد چراغ.
هم بکارد دانه را ، هم خانه ای سازد به باغ.
گل بکارد تا مشام رهگذر خو شبو کند.
کو چه باغ خلق را از خار و خس جارو کند.
دست افشان پای کوبان ، نغمه خوان گل شود.
در مسیر کو چه باغ مردمان ، بلبل شود.
کندم افشاند که نان خلق را احیا کند.
ریسمان زندگی را از گره ها وا کند.
گر بهشتی نیست اینجا ، خود بهشتی می شود.
فارغ از کبر و غرور و رنج و زشتی می شود.
می فرستد قایقی از گل ،به کشتیبان دهر .
تا گلاب افشان شود، نهر جهان و جوی شهر.
آن بهشت و این بهشت و آن خدا و این خدا.
هر دو یکسانند ، اما ، گر چه عالم ها جدا.
گر به لبخند من عادت نکنی.
چون نخندم تو شکایت نکنی.
سر بازار گرفتاری ما.
چه خریدی که حکایت نکنی.
شهر ما بوسه فروشان کلک اند.
می فروشند که غارت نکنی.
هر که دستش به هوا داد بدان.
خبری نیست ، اشارت نکنی.
حرمت مرد به کار است و رفیق.
با رفیقان تو حسادت نکنی.
با بزرگان به ادب گوی سخن.
گر چه پیرند جسارت نکنی