من و تو
این بار فقط با من ، یک بوم و تو تنهایی
من هر چه که می بینم ، یا هر چه تو می خواهی
تا چشم قلم مو ها ، بر چشم تو می افتد
مبهوت تو می گردد ، از بس که تو زیبایی
محراب دو تا در هم ، بر تاق ، کبوتر ها
هم گنبد و هم کاشی ، شاید که مصلایی
از چین مجعد ها ، تا سیب مشعشع ها
یک باغ پر از میوه ، از دور تو پیدایی
بر شاخه ی اسلیمی ، بنهاده ختایی ها
آویخته مروارید ، بر سینه ی دریایی
ضمیر تو
ایکاش ، ضمیر" تو " نبود و بودی
مهتاب ، سفیر تو ، نبود و بودی
از اینهمه استعاره ها دلسردم
دل ، بند و اسیر تو نبود و بودی
تو را می شناسم
تو را می شناسم
ز پیچی که تا انتها تاب دارد.
ز کوتاه یک دشت
تا اوجی از چشمه ات آب دارد.
تو ای باور هر نگاهم
و ای خواستن های هر روز و هر شب
بیا چشمهایم
برای تماشای تو
التهابی پر از خواب دارد.
نمیدانی اکنون
پس از آن جدایی
برای تو سوغات آورده لبخند
بسی شوق
بسی آرزو های یک جور دیگر
چه گویم ، چه سوغاتی ناب دارد.
پر از آسمانم
از آن روز هایی که رفتی
پر از بستن و باز کردن
و چشمک پرانی
به شب های بی تو
و دلتنگی چهارده روز مهتاب دارد.
تو را هر دمادم
دویدم به صبحی که می زد
ستیغی پر از روشنایی
و من مانده در انتهای مصب
تا به در یایت اما
چه مرداب دارد.
نه ، دانستم
بی بودنت نیست
بویی ، که بر ما بیاید
ندانستم اما که
ای همسفر
همنشین
هم صدایی هم ، آداب دارد.
به میخانه ات بی گدار آمدم
ای همه بی خبر
مست معنی ندارد
ز وادی به وادی
تماشا ، تماشا
چه سان سرخگون لاله خوناب دارد.