مدتی هست که با بی خبری در گیرم
در نبودت ، همه حتی ز خودم هم سیرم
مهربانا ، چه قدر غربت و دوری سخت است
که من از بوی غریبی ، به خدا می میرم
شاید که تو دنیایی
با اینهمه رنگ و بو
یا آنکه چو دریایی
زین موج و لب و ابرو
زین بنده چه میخواهی
از بند رها گردم
صد شیخ اسیر افتد
در پیچ و خم گیسو
جای یک سینه ی محرم خالیست
تا بریزم همه دلتنگی دیروزم را
جای یک فصل ، کسی گویا نیست
تا سرازیر کنم ، قصه ی پاییزم را
نمی آید
بهار من ز چه ماهت به در نمی آید
شبم رسیده به پایان ، سحر نمی آید
ز اشک های دم صبح لاله فهمیدم
از آنکه رفته از اینجا ، خبر نمی آید
یکی گذشت ، یکی با چراغ فانوسی
صدا ز کوبه ی دروازه در نمی آید
ز روزگار قلم های مزد بگیر دگر
صدای عشق و نوای هنر نمی آید
غزال سر به هوایم ، هوای دیگر کرد
ز قاصدک خبر آمد ، دگر نمی آید
درد نان
چرا سفره ی نا نوا نان نیست ؟
چرا درد نان هست و درمان نیست؟
چو خوش گفت : فقر از دری در رسد
به لاشک ، در آن خانه ایمان ، نیست
در این شهر خود خواه آلوده دست
مجالی برای ضعیفان نیست
به چشم ار ، که بینی کبیر و صغیر
چه سانند در فقر ، و پنهان نیست
شعار بنی آدم از سعدی است
ولی آدمیت که آسان نیست!
کسی دیده مردی به سطلی دو تا؟
که از دیدن آن ، پر یشان نیست
چه شد اینچنین ، فر بهان را ، خدا!
خو شی هایشان ، رو به پایان نیست
خدای فقیران مگر دیگر است
که در بخشش ، مال و امکان نیست!
غلط گفتم و کفر ، بگذارمش
که پندار من نیک و بر هان نیست
ز عدل خدا کس ندارد غمی
نکرده گنه را که تاوان نیست
هنوزم فرو مانده ام ، پس چرا ؟
سر سفره ی نانوا ، نان نیست
و یا درد و آه و غم بینوا
چر ا روز گارش به پایان نیست ؟
دیاری که قدرت به شهوت در است
در آن ملک شاید مسلمان نیست
که هر کو ندارد ، غم درد مند
بهر نام و عنوانش ، انسان نیست
فضیلت به هر جا که جویی رواست
و لی تحفه اش ، نزد شیطان نیست