وقتی که آخرین گلوله نفس گیر می شود
صیاد جنگ ، پیر و زمین گیر می شود
شیرِ اسیرِ مانده در قفس روز های سرد
از بند کینه رسته ، به نخجیر می شود
از چند و چون این دیار
از بیقراری ها ، قرار
زین کَرّ و فَرّ روزگار
پرسیده ام ، تو چیستی؟
چندی مرا ، چونی مرا
کز اشک جیحونی مرا
آن سان که گفتندم ز تو
خوشحالم از همزیستی
زین شهر تنها مانده ام
در جستجوی خویشتن
دنبال همزادم بگو
آن را که خواهم ، نیستی؟
پرسیده ام از هستیت
زآن حال و شور و مستیت
ای آنکه در جان منی
دیوانه من ، تو کیستی؟
تا مهلتی باقیست ، با هم مهربان باشیم
از آتش خودخواهی هم در امان باشیم
هر گونه می خواهیم ، با ما مهربان باشند
ما هم بدان سان ، لازمست با دیگران باشیم
دنیای فرصت ها و تهدید است ، حال ما
آن سان که شاید در گذار امتحان باشیم
کاری اگر از دستمان آید ، به همنوعان
پیری نشاید ، خوشتر آن به تا جوان باشیم
باید به سختی های عالم ، در شداید هم
مردی ز نسل ، مردم آتش نشان باشیم
در سخت گفتاری ایام بد اخلاقی
زیبا ترین تفسیر و تعبیر و بیان باشیم
در خشکسالی های تردید و نگاه سرد
باران می آید ، گر که ابر آسمان باشیم
باید ، بمانیم و بباریم و بیفشانیم
تا بر نگاه دیگران ، رنگین کمان باشیم
شب ، نامه ی عشاق ، به یاران بنویسید
شب نامه ، به همسایه ی باران ، بنویسید
از درد سکوت شب و از ناله ی مهتاب
از فاصله ها ، دیده ی گریان ، بنویسید
از نوحه ی ایام جدایی ، شب حسرت
از شمع شب شام غریبان ، بنویسید
از گریه ی شبنم ، به هوای نفس صبح
از شام سیاه ، شب هجران ، بنویسید
این قصه به پایان نرسد ، نامه نویسان
یک نامه ، ز دلتنگی دوران ، بنویسید
حالا که بریدیم ، ز هم صحبتی ، یار
یک نامه از آن ، زلف پریشان ، بنویسید
سر می کشد ایام و نداررد سَر سازش
امشب غزلی ، بی سر و سامان ، بنویسید
یا از خود سهراب بپرسید ، چه شد دوست ؟
یا با دو سه خط ، نامه به کاشان ، بنویسید
امشب ، به هوای دل مهتاب و ستاره
یک بند غزل ، بر لب ایوان ، بنویسید