ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
خشت من و تو
من و تو خشت یک دیوار بودیم .
به خواب اندر درون غار بودیم .
کنار هم دو تاییمان یکی شد .
یکی بر دیگریمان متکی شد .
خمیر ما ز آب دیده کردند .
ز خشتی آدمی را چیده کردند .
یکی شد جنس مردی آدمیزاد .
از آن دیگر یکی حوا از او زاد .
عروسک های ما را ناز کردند .
دمیدند و حیات آغاز کردند .
همه دیدند و از ما می خریدند .
زشادی پیر هن ها می دریدند .
یکی را دیدن ما خوش نیامد .
برای دیدن ما هم نیامد .
همو افتاد بر جان من و تو .
جدا با من ، جدا با دامن تو .
جدایی کار خود را کرد آغاز .
که نیزار جدایی گردد آواز.
دوباره خشت ما را پشته کردند .
ز خون آدمی آغشته کردند .
مرا آدم تو را حوا سر شتند .
ز گندم سرزمینی تازه کشتند .
ز ما هریک منی را آفریدند .
من و ما را به همدیگر تنیدند .
زمین گهواره ی من های ما شد .
هزاران من ز من هامان جدا شد .
من هابیل را قابیل می کشت .
به سنگ و چوب و داس و بیل می کشت .
زمین من ،زمان من ، زن من .
خدای من ، بت من ، دشمن من .
جهان پر شد زمن ، من شد منیت .
من هر کس خدا شد وقت نیت .
دو تا همسایه از هم دور گشتند .
کمی فیل و کمی هم مور گشتند .
سپید و زرد و سرخ و لاجوردی .
بلند بالا ، میانه ، روی زردی.
یکی آمد که گوید یادتان هست .
یکی آمد که گیرد ز آدمی دست .
از این انبوه کمتر یادش آمد .
همان هم وقت رفتن خوابش آمد .
یکی رفت و همه در خواب رفتند .
چو بر فین قله ای در آب رفتند .
زمانی نور از مردم جداشد .
که شب بر کو چه مردم رها شد .
یکی این کوچه ،آن دیگر ز دیگر .
همه فانو سشان روشن شد از سر
یکی چون کو چه شان را روشنادید .
جهان را در میان کو چه شان دید .
چراغ هر کسی تاهرکجا رفت .
همانجا آخر دنیای او گشت .
خدا چون آفریده این جهان را .
چراغش را نهاده در دل ما .
کسی چون بر فروزد نور دل را.
رها سازد چراغ خشت و گل را .
چراغ دل نه یک ، بل چلچراغست .
چراغ عارفان هم ، زین چراغست .
چراغ دل بیفروزد ، سرت را .
کزین دو پشته سازد باورت را .
چراغ عقل و دل با هم بیفروز.
جهان در پیش چشمت می شود روز.