ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
خواب دیدم که حرا بودم و خوابم نگرفت .
کوزه ام تا لب دریا شد و آبم نگرفت .
تا که بیدار شدم ، خواب به یادم افتاد .
هر چه اندیشه شدم از تب و تابم نگرفت .
ریختم هر چه ورق در ورقم پر می شد .
آنقدر بود که در متن کتا بم نگرفت .
یادم افتا د که از حا شیه ها بنو یسم .
آب را چو نکه نو شتم ، سرابم نگر فت .
گفتم از عقل بپر سم که به جمع تو رسم .
ضرب کردم همه را باز حسابم نگرفت .
گفتم از خویش ببخشم که بر افتد ز میان .
همه را دادم و اما ز حجا بم نگرفت .
شب سر آمد ، سحرم ، خواب دگر افتادم .
دیدم آن خواب پر یشان و عذابم نگرفت .
خانه ی پیر شدم ، سائل خواب سحری .
شد فرو در خود و از خویش جوابم نگرفت .
رفتم آن کوزه شکستم ، که ز انگور تو نیست .
هر چه انگور شدم باز شرابم نگرفت .
یادم افتاد که در کوزه ی دل جای خداست .
دید در بند دل خانه خرابم ، نگر فت .