ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سحر
شب دلتنگی ما را سحرت غو غا کرد .
باده نو شت شدم و صبح مرا رسوا کرد .
گر چه در لحظه گذر کرد خیال بت ما .
آنقدر بود معما که شبم یلدا شد .
ذهن ، جا مانده ز معنای کلام و غزلت .
باورم هست هنوزم نتوان ، معنا کرد .
حس خوبیست نشستن بر جوی سخنت .
شُر شُر لفظ تو را چون گُهری پیدا کرد .
دست احساس من و موی خیال تو هنوز .
در هم آمیخته بودند که دل شیدا کرد .
چشم در طره ی گیسوی تو سر گردان بود .
دل به دریا زد و پیوند تو را امضا کرد .
نَمی از کوزه ی اندیشه به بیرون می ریخت .
داشتی هر چه درونت ، همه را افشا کرد .
تشنه بودم چو کویری ، نم بارانی تو .
قطره ای بر تنم افتاد و مرا دریا کرد .
مثل نیلو فری افتاده به مرداب تنم .
پو شش سبز تو اندام مرا زیبا کرد .
رنگ و بوی تو از آغاز به زردی میرفت .
آنکه رنگ ازلی بود ، تو را مینا کرد .
دست مهری اگر از لطف تو بیرون آید .
چون مسیحی که تواند ، همه را احیا کرد .
مثل شعری که بشوید ، همه احساس مرا .
واژگانت همه انشای مر ا ، املا کرد .