ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
در یهاری که ندانم به چه سال و به چه ماه.
عزم کردم ز رفیقان ، سراغی ببرم.
شهر خاموش و عسس خواب و رفیقان همه دزد.
بهتر آنست که با خویش چراغی ببرم.
همه خامند بنی آدم و حوا ، زین شهر.
چاره آنست که با خود ، اجاقی ببرم.
نیست جایی که بخسبی و به غارت نروی.
عقل گوید که به همراه اتاقی ببرم.
جاهلان پادشهانند و وزیران همه لات.
شیخ ما گفت :که با خویش دو یاغی ببرم.
ره دراز است و بسی صعب ، در اندیشه شدم.
با خودم استر و اسبی و الاغی ببرم.
آن شنیدم همه خشکند درختان و عقیم.
یادم افتاد که سو غات ز باغی ببرم.
ساغر و کوزه ی می ، مطرب و ساقی همه را.
سرو و آلاله و گلپو نه ، اقاقی ببرم.
نو بهار است زمستان تن از خود برهان.
بلبل آوردم از این شهر کلاغی ببرم.