ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
کیست این در جان من ، گاهی مرا هی می زند.
گاه گاهی نیست ، اما نای من نی می زند.
چونکه دلتنگم ، پر یشانی مرا در می کشد.
تار و پودم را اگر گیرد به آذر می کشد.
من کیم اینگونه در زندان تن گم گشته ام.
مرده ام یا آنکه، نا دا نسته ، مجرم گشته ام.
من نیم آنی که در ظا هر هویدا می شود.
پرده چون افتد ، خدا داند که رسوا می شوم.
آه ، اندوهم مرا گاهی سفارش می کند.
اشکها یم غصه هایم را شمارش می کند.
داده ام بر باد عمر و حاصلش بر باد شد.
مدعی چون با خبر گردید ، حتما شاد شد.
آرزو هایم یکا یک چون سرابی تفته شد.
مثل تکرار همان راهی که قبلا رفته شد.
بیشتر عمرم در این اندیشه بال و پر گرفت.
خوش خیالی ، پای احساسات ما را در گرفت.
عقل یا تدبیر در خمخانه جان قفل شد.
آنچه منطق بود در اندیشه ما طفل شد.
جای همراهی هم اندیشی ، به جنگ اندر شدم.
چون بریدم از بزرگان ، واله و ابتر شدم.
از حقیقت دور ماندم ، وز متا نت دور تر .
چون چراغی نیست ، یعنی چشم ما شد ، کور تر .
راندم ، آنجا که پیری گفت :پس ببا من بیا.
دل شکستم هر که خیری گفت ، بی غش و ریا.
روزگارم اینچنین بگذشت و روزم شام شد.
من نفهمیدم چه سان بگذشت و چون بر کام شد.
ای پسر تا می توانی ، عقل را تدبیر کن.
خود سریها را بینداز و غل و زنجیر کن.
وز تکبر دور باش و با بزرگان همنشین.
از توکل چاره جوی و با سفیه ان کم نشین.