ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
خوابم مرا بیدار کن ، هم صحبت اسرار کن، کاندر جهان عیار کن، با صبح روشن فال خود.
خورشید جان را نور کن، چشم بد از من دور کن، وز لطف خود ماجور کن، با صبح روشن فال خود.
من را ببر سوی منا، از خویشتن تا بر فنا، قربان شود کز هر غنا، با صبح روشن فال خود.
عید است و عیدی ده مرا، در وادی خود نه مرا، زین بیشتر کن به مرا، با صبح روشن فال خود.
کز من ستان این جان را، این جان بی سامان را، بپذیر این قربان را، با صبح روشن فال خود.
این قیل و قال از من ستان، کز شر بت هایم رهان، خود را نما بر من عیان،با صبح روشن فال خود.
احرام کن جان مرا، ایقان و ایمان مرا، کان عهد و پیمان مرا، با صبح روشن فال خود.
زین نور تطهیرم نما، کز مهر خود سیرم نما، در مشعرت پیرم نما، با صبح روشن فال خود.
بگذار تا حاجی شوم، در خویش حلاجی شوم، تا در سری تاجی شوم، با صبح روشن فال خود.
زین شب رهانم تا سحر، کز خویش کن جان را خبر، تا بگذرم از این گذر، با صبح روشن فال خود.